۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

آینده را باید ساخت، آینده را باید دید



"...توان و ناتوانی نسبی است و چه بسیار بسیار مورد هست که فتح ها نتیجه بزرگی و شمار نیروی فاتح نیست، از پاشیده بودن و ضعف اساسی ِ ـــــــــــ تکرار میکنم، اساسی ِ ــــــــ شکست خورده می آید. کورتز و ازتک ها را به یاد داشته باشید. حمله محمود افغان را به یاد داشته باشید. تمام شبه قاره هند را انگلیس ها چگونه ربودند؟ مگر همه اش چند تفنگ دار انگلیسی در یک کشتی کوچک به آب های خلیج فارس می آمد؟ اسکندر با چند نفر از مقدونیه راه افتاد؟ این دارای سوم بود که وقتی برای مقابله با او رفت تمام کاسه و بشقاب طلایی آشپزخانه، و تمام همسران صیغه و جاه و جلال خود را کشید از شوش به ایسوس. در جنگ با اسکندر؟ در جنگ با اسکندر. خسروپرویز را به یاد بیاورید که اورشلیم را از دست بیزانس درآورد، صلیب به اصطلاح اصلی عیسی را به غنیمت ربود و بعد تمامی آناتولی را گرفت و رفت تا لب بسفر روبه‌روی قسطنطنیه، و فقط چون کشتی نداشت نرفت به آن سوی آب. در هرحال میان وقتی که رفت تا پیش پایتخت بیزانسی تا وقتی که تیسفون و مدائن سقوط کرد، زمان میان چنان اوج اقتدار و گنج های شایگان و ثروت و جبروت و «به زرین» خاقانی تا این حضیض شکست نهایی ساسانی مگر همه اش چند سال بود؟ نُه سال. فقط نُه سال. ششصدوبیست‌وشش کنار بسفر، ششصدوسی‌وپنج تسلیم تیسفون.

...امپراتوری ساسانی حتی در آن اوج فتوحات یک دستگاه شکستۀ لرزنده در داخل بود. لعاب و قشر طلایی تلالویی دارد اما تلألو با تندرستی تفاوتی دارد. شکست ساسانی از عرب شکست سیستم بود از نیروی انقلابی ترکیبی و منتجه ای که ایرانیان و فکر و رسم و سابقه های عقیده‌ای و اجتماعی و حتی اصطلاح‌های ایرانی را در آن کم نمی دیدی، اما در جبهه حکومتی سردارهایی می دیدی که گرفتار حرص و کوردلی های خود، به امید ادامه مزیت و شغل و معاش پیشنهاد معامله می دادند به فرمانده حریف. میهن برایشان همان معاش و ملک و مزیت بود، بی مردم. همین چند سال پیشتر بود که در یک روز سی هزار تن از مردم را به دار کشیدند و دادگر لقب بهشان دادیم. همین بزرگان شان که دررفتند و رفتند تا هند هنوز بعد از چهارده قرن اعقاب مردم آن روز را، فرزندان روستاییان ایران را که به جا ماندند و هنوز زرتشتی اند چندان قبول ندارند. از پارسی های هند بپرسید. این گونه است که «ما» را که می گوییم با دقت و درست باید دید، بادقت و درست، بیرون رنگ و پرچم و زبان و قمپز و غرور، با ربط و نوع ربط انسانی، تاریخ را درست ببینیم، بدانیم تاریخ فرق دارد با قصه و حماسه و گزارش و قمپز. تاریخ باید خواند، حماسه تریاک است.

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

آبرو و هویت بر باد رفته ملی


10 دقیقه مانده به شروع آزمایشگاه، بچه ها دور هم و کنار یک کامپیوتر جمع شده ایم.

-فلانی تو اهل کجا هستی؟!

آیم فِرام ایران. این جمله را از همان ترم اول زبان به تو یاد میدهند و آنقدر تکرارش کرده ای که بدون لکنت زبان جواب میدهی. بسیار آرام، بسیار ریلکس، بسیار فوری و برق آسا!

رفیق اندونزیایی ام می گوید ایران کشور بسیار بزرگی است. هیجان زده می شوم و میپرم وسط حرفش و آموخته های کلاس جغرافیای سوم راهنمایی را میریزم روی دایره! ایران کشوری است به مساحت یک میلیون و ششصد چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع!

-وَووای!!

درود به روح اموات معلم جغرافیای دوران راهنمایی مان که من را در میدان دیگری سربلند کرد. درود به شرف او که با وطن پرستی خاصش اصرار داشت یک ایرانی باید مساحت کشورش را کامل بداند! ایرانی باید تا آخرین متر مربع وطن را دقیق از حفظ باشد و گرنه نمره کامل را نخواهد گرفت!

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

سرانجام پر کردم پیاله را!



مامان می خوام امشب بساط عرق خوری را بندازم...

ای بابا! داد و بیداد نکن عزیز من! شوخی کردم:دی

به گمانم خودش هم میدانست که همچو گذشته دارم شوخی میکنم. گل پسرش را خوب می شناسد و میداند که اهل این حرف ها نیست...اما، اما مادرجان خبر نداشت که عزیز دردانه‌اش امشب سودای دیگری در سر دارد...نمی دانست که ایندفعه برخلاف دفعات پیشین، قضیه جدی است.

نمیدانست که پسرش با چه حسرتی از جلوی شیشه های رنگ و وارنگ مشروب عبور میکند!...با چه تعجبی دخترکان خوش و خرم ِفریاد کش ِ تلوتلو خوران در خیابان اصلی شهر را تماشا میکند...خیابان عاشقان...بورس ِ بار و عرق خوری شهر!... نمیداند که من چقدر کنجکاو هستم تا کشف کنم اینهمه شعر و شعار و داستان درباره شراب شوخی و خالی بندی است یا مِی ناب جداً آدم را تا آسمان هفتم می برد؟!

می گویند شراب عقل را زایل، معده را سوراخ و چشم را کور میکند...پس در را محکم می بندم و سه قفله میکنم تا عربده کشان سر به خیابان نگذارم!...دوقرص نان درسته می خورم تا معده ام را تا حد امکان پر کرده باشم...سیستم صوتی تلفن را فعال میکنم تا تنها با حرف زدن شماره بیمارستان را بگیرم!...بطری را از ترس بیرون ریختن کف و آب، داخل دستشویی باز میکنم. تا آشپزخانه راه زیادی در پیش است و من طاقت صبر کردن ندارم.

شراب شناس نیستم...فی الواقع از شدت گیج شدن در میان اسم های گوناگون، تصمیم گرفتم به دلم رجوع کنم. آن مِی ای را انتخاب کنم که به صلاح ملت و مملکت هست...پس رفتم سراغ شراب شیراز....کفی از شراب بیرون نمی ریزد! احتمالاً مدلش با آنچه که در فیلم ها دیده ام فرق دارد یا شاید هم اصلاً شراب کف نمی کند و آنها بیرون پاشیدن ها مال آبجو بوده؟!...الله و عرق خوران عالم اعلم!

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟


در یکی از تظاهرات پس از انتخابات (احتمالاً روز قدس)، بعد از آنکه گاز اشک آور میزنند، آسمان شروع میکند به باریدن...عده ای در میان جمعیت شعار میدهند که: "صلي علي محمد اشك خدا درآمد!"... با خودم فکر می کردم که اگر فیلمی از آن صحنه داشتم، این ترانه ی زیبای بانو مرضیه را رویش میگذاشتم.


دوست دارم وقتی که ارکستر در میانه اجرا به اوج خودش میرسد، یک لحظه به این فکر کنم که ظلم و جور رفتنی هستند...یک لحظه در این رویا غرق شوم که آینده وطن روشن است...برای لحظه ای با تمام وجود بخوانم که:

غماتو فراموش کن
                          تا می تونی می نوش کن
 با رنگای دیوونه ی گل
                          چشامونو مدهــــوش کـن
                                                     چشامونو مدهــــوش کـن


نگاه کن که ابرا چقدر شاد می بارن
                                        با آواز و با شور و فریاد می بارن
می بارن ، تموم میشن و میرن اما
                                        به هرگوشه ای بذر میلاد می بارن
                                                                                به هرگوشه ای بذر میلاد می بارن

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

پدر ملت ایران


لابد آن کودک یتیم، آن بی پدر و مادر، آن کودک ِ کار و فقر، آن درد کشیده از تمام فلاکت های بشری، آن که از تمام محرومیت های زندگی چیزی چشیده... در وجود پر از نکبت و محرومیت و عقده ی تو، عــَدالت را جستجو میکرده...مگر نه اینکه به فرموده امام راحل این مملکت مال پابرهنه هاست...مال فلک زده ها...از همه جا رانده و مانده ها!...پدر! حق ما را از مفسدین بگیر!

من به چشمان خود، پیرزن پر از عقده ای را دیدم که جلوی صندوق یقه مرا گرفته بود و با غیضی عمیق و صدایی عصبی و لرزان مرا بازخواست میکرد که:

به رفسنجانی پفیوز که رای ندادی؟! 
- نه مادر! 
پس درود به شرفت... 

تو بر تمام یتیمان و توسری خورده های این مملکت حق پدری برگردن داشتی...پدر آنان که فقر گویی با شکمشان شوخی دارد و  با معده هایشان در حال کشتی گرفتن است...پدر! ای پدر رنج کشیده و دردشناس ملت! حق ما را از اغنیا بگیر!

اما نمیدانستند که تو چه دیوث پدری بودی...۳۰۰۰ هزار میلیارد تومن؟! ای تف به قبر  پدر و مادرت! اینرا یکی از پابرهنه ها می گفت!...برادر! ما را بازی داده اند. برادر! شیره ما را کشیده اند. برادر! خون ما را مکیده اند. و ما به توسری خوردن و بازی خوردن عادت کرده ایم...تنمان زیر مشت و مال چماق و فشار زندگی کرخت شده است....کرخت ِ کرخت...

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

عمل نمیکنم، پس نیستم!

کلمات بدون عمل، قاتل ایده آلیسم هستند. هربرت هوفر- 31امین رئیس جمهور آمریکا (۱۹۶۴-۱۸۷۴)
با آمدن چند نفر به خیابان، «جامعه مبارزین مجازی» مجدداً به تکاپو و هول و هراس افتاده است. مساله این هست که آیا مبارزه برای ما یک مسئله جدی است یا وسیله ای برای پرکردن اوقات فراغت و زنای روحی با اخبار هیجان انگیز. تجربه جنبش شکست خورده سبز و حضور همچنان فعال و بی رودربایستی چریک ها و تکاوران مجازی به ما گوید که در همچنان بر همان پاشنه گذشته می چرخد. باید به انقلابیون مجازی این نکته را یادآور شد که نیازی به کن فیکون کردن ایران نیست! 

طبق اخبار، چندشب پیش، حدود 30 نفر از فعالین توسط حکومت بازداشت شده اند. وظیفه هر جنبش مردمی در قدم و مرحله اول این است که از سران و چهره های شاخص خود دفاع کند تا فعالین از بی بخاری و بی تفاوتی جامعه میل و رغبتشان را به مبارزه از دست ندهند. خواست آزادی زندانیان باید ارجح بر هر هدف دیگری باشد. هدفی که می تواند با یک تحصن یا تجمع مسالمت آمیز و آرام جلوی قوه قضاییه پیگیری شود. هدفی که بدون تردید هزینه کمتری از خواست براندازی رژیم سفاک آخوندی خواهد داشت!

نکته ی دوم درباره برادران خارج از کشوریست که حتی حاضر به پرداخت کوچکترین هزینه ای نیستند اما با نام مجازی پرچم انقلاب را از زیر لحاف به احتزاز در می آوردند. برادر من توجه فرمایید! خواهر گرامی توجه فرمایید! من و شما نوعی که نه بخاطر تعطیلات تابستان هویت مان را افشا خواهیم کرد و نه برنامه ای برای سفر به داخل کشور و پیوستن به صف پرشمار! مبارزین داریم، پسندیده تر خواهد بود که برای دیگران جرم سنگین براندازی را نخریده و هزینه آرزوهایمان را به پای دیگران واریز نکنیم. لااقل بگذاریم آنهایی که در داخل هستند، آنهایی که در ارومیه هستند، جنبش مدنی شان را در حد اعتراض به خشک شدن دریاچه نگه دارند. در همان حدی که توان هزینه دادن برایش دارند. تا اگر پس فردا خبری نشد و رژیم سقوط نکرد و برای کسی به جرم براندازی 8 سال زندان ناقابل بریدند، پیشانی ما بی عملان تاریخ از این رو سیاه‌تر نشود! امید است که ملت شریف از تجارب گذشته اندک درسی گرفته باشد! انشاالله تعالی!

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

ای موشک های تاماهاوک، بگیرید وطن من را!

هزینه های جنگ با کشوری به وسعت ایران و در منطقه استراتژیکی چون خلیج فارس و با توان عملیاتی برون مرزی سپاه، سر به فلک خواهد کشید. بعید است که غرب دست به حمله به ایران بزند آنهم در شرایطی که برای جنگ محدود با لیبی، خزانه و نفسش به شماره افتاده بود! اما بیایید به عنوان یک ورزش ذهنی، تصور (و شاید هم توهم) ذهنی این دوستان را در خاطرمان شبیه سازی کنیم. چشمانمان را می بندیم و بمب افکن های B-2 را تجسم میکنیم که با شکوه هرچه تمام تر از فراز خلیج فارس عبور میکنند و به سمت ایران در حال پرواز هستند.

بوشهر یا تهران؟ میدان تجریش یا شهرک اکباتان؟ فرقی ندارد؟! چرا فرق میکند عزیز من. آن کس که در بوشهر یا شهرک اکباتان می نشیند سهم بیشتری از موشک ها و بمب های آزادی بخش خواهد برد. فاصله برخی بلوک ها با آشیانه هواپیما کمتر از صد متر است. فاصله ای که برای ریختن شیشه های 5 متری خانه های آنجا کفایت میکند و چه منظره ای هیجان انگیزتر از این؟ اصل فیلم هالیوودی و جلوه های ویژه است لامصب! تازه اگر شانس بیاوری و این بمب های هوشمند که عینهو ریختن تاس در آسمان رها می شوند، در همان محدوده خطای ده متری شان فرود بیایند و جلوی پای خانه ات از خجالت و تو خانواده ات در نیایند. بوشهری ها احتمالاً از تشعشعات هرچند خفیف نیروگاه اتمی لذت نخواهند برد اما کودکانی که در نزدیکی اهداف و پایگاه های نظامی زندگی میکنند، با صدای بمباران شبی رویایی را به صبح خواهند رساند! اندکی صبر که فردا سحر دیگری است.

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

لبخند بزن زیدو...لبخند بزن...

مهوَش که به رحمت خدا رفت، چنان جماعت عظیمی برایش به خیابان آمدند که به تشییع جنازه ی همشهری او و مرجع تقلید بزرگ شیعیان، آیت‌الله بروجردی، تنه می زد. ده سال بعد که دکتر معین دار فانی را وداع گفت، شمار اندک مرده خوران آنچنان به انجوی شیرازی فشار آورد که "مقاله‌ای انتقادی با عنوان «تهران بمیر» در روزنامه اطلاعات انتشار داد."

میدانی زیدو،  چند هفته بعد از 22 بهمن 88 برق خاصی را در چشمان رئیس کارخانه مان دیدم. بعد از مدت ها چند سفارش کلان ِ تازه گرفته بود. بازار ثبات را حس کرده بود و شاخص بورس در تابستان سال بعد داشت سقف آسمان را می شکافت. آخر بازار تابع قوانین عرضه و تقاضا است. مملکت از بلاتکلیفی و اغتشاش خسته شده بود و ثبات می خواست. این چیزی است که اکثریت جامعه می خواستند و می خواهند. ثبات برادر من، ثبات. ما با جمهوی اسلامی همزیستی مسالمت آمیز داریم. ما می خواهیم آب بازی کنیم، زندگی کنیم و در این میان یادی هم از عمل انقلابی فرنود کرده باشیم!

زیدو! نمیدانم به فیسبوک سر زده ای یا نه! صفحه ای که برای حمایت کتره ای از آزادی تو در آنجا باز شده، همان صفحه ای که اولین عکس ها پس از به مرخصی آمدنت در آنجا منتشر شد، بعد از چند ماه، فس فس کنان و به زور9 هزار نفر «حامی مجازی» ناقابل جمع کرده. در مقابل، فرنود، کودک دلاوری که خودش مال خودش را می شورد، ظرف تنها چند روز 3 برابر «فداییان اینترنتی» تو هوادار پیدا کرده. این خیلی ساده معنایش این است که مردم ایستادن یا نایستادن تو بر سر آرمان هایت را به شوشول فرنود هم حساب نمی کنند!

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

این انگلستان است


من نمیتونم به تو دروغ بگم. پسر، این یک جنگ رقت آوره.  و تو می خوای که زندگی پدرت یه معنایی داشته باشه، درست نمیگم؟! و گفتن این حرف، قلب لعنتی من رو میشکنه. ما نباید اونجا[فاکلند] باشیم. اون [تاچر] به ما دروغ گفته. به من دروغ گفته. به تو دروغ گفته. اما مهمتر از همه به پدرت دروغ گفته. اگه تو بلند نشی و توی این دعوای لعنتی که در خیابون جریان داره نجنگی، پدرت برای هیچی مُرده. اون واسه هیچ و پوچ مرده. پسر، تو باید این رو با خودت حمل کنی. اینجا، توی این قلب لعنتیت...

شاون، یک پسر دوازده ساله انگلیسی است که پدرش را در جنگ فاکلند از دست داده و با مادرش به تنهایی زندگی میکند. داستان از جایی آغاز می گردد که شاون بخاطر شلوارش در مدرسه مورد تمسخر بچه ها قرار میگیرد و با پسری که به پدرش توهین کرده درگیر می شود. همین نزاع و آسیب روحی باعث می شود تا پسرک ِ تنها، در راه بازگشت به خانه با اراذل محل آشنا شده  و جذب آنها گردد. کله پوستی ها! باند کوچکی از نوجوانان و جوانان انگلیسی به رهبری وودی مهربان، دوست داشتنی و خوش مشرب...

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

تو بر اوج فلک چه دانی چیست؟!


پشت پرده، ناگفته ها، افشاگری، دست های پنهان، اخبار سری و...شگفتا از ملتی که حقیقت عینی روی پرده را ول کرده است و برای پیدا کردن دلیل فلاکتش در آسمان هفتم سیر می کند! آن بالامالاها، آنجاهائیکه تنها با عرفان و بواسطه منقل و گوی بلورین می توان نفوذ کرد. همان پشت مشت ها، آن گوشه موشه ها باید بدنبال دلیل بدبختی گشت. بوی گند عالم را ورداشته اما منشا آن را باید درون کوزه ای یا چاه پرشده ی مخفی از چشم همگان و مخوفی جستجو کرد. وگرنه این جلو ملوها که همه چی رو به راه و طبیعی است. انصافاً نیست؟!

ملت نیاز به سرگرمی دارد. افشاگری خون ملت کم شده. این نیاز روحی را باید هر هفته پاسخی درخور نام ملت ایران داد. کلکسیون عصای خامنه ای، پشت پرده تیم مشایی، نتایج انتخابات ِ سراسر تقلب ِ مخفی شده در جیب شورت یکی از سران سپاه که توسط کارگر وطن پرست خشک شویی به بیرون درز کرد. همان کاغذ مچاله شده ای که قطرات ادرار بر رویش هویدا بود، و چه سندی محکم تر از این؟! شاشیدن نظری به رای ملت کجا و شاشیدن عملی در پشت پرده کجا. باز آن توهین به شعور اولی را می شود یکجوری تحمل کرد اما این جسارت دومی جان شما اصلاً راه ندارد! آدم میکشی بکش، اما کلکسیون عصا جمع نکن که خدا شاهد هست به من نافرم فشار می آید. بیایید پنجره ای رو به خانه پدری بگشاییم و برای هم از پشت پرده ها بگوییم. همین هاست که روزی خاطره می شود و بساط خنده مان را فراهم میکند. از میان همین فکرهای مالیخولیایی است که تهش چیزی برای آینده مملکت می ماند. آینده من و تو! بیا در انتشار مزخرفات کوشا باشیم.

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

مرده خوران مرده پرست

یکی از عزاداران حسینی در مقابل بیمارستان کسری

اشک و گریه و زاری که آقا ناصرخان، اسطوره ی فوتبال و نماد مبارزه با ظلم و استبداد رفت. بیاید با جمع شدن سر قبر مرحوم نفرت و انزجارمان را از استبداد و رژیم آخوندی ابراز کنیم. حجازی مرد، مرد خوبی بود، خدا رحمتش کند اما تویی که آنقدر پرشور بدنبال سواستفاده از رفتگان مردم هستی یک نگاهی هم به اطرافت بیانداز.

حجازی مرد، زیدآبادی که زنده است؟ برای عمه ی بنده که زندان نرفته؟ زیدآبادی را هم باید صبر کرد تا وقت تشییع جنازه اش برسد و بعد سر قبرش حماسه ی دیگری رقم زد؟

کسی توقع جانفشانی و حرکت انقلابی از ملت ندارد. اصلاً من خودم به حقارت و بزدلی ام معترفم اما انتظار می رود که انسان به شعور دیگران توهین نکند یا حداقل با خودش روراست باشد. تو که برای افتادن عکست در خبرگزاری ها، در مجالس عزای مشاهیر شرکت می کنی، توئیکه به نشانه ی اعتراض هر هفته تنبان سبز پایت میکنی تا مخفیانه نافرمانی مدنی کرده باشی، لطف کن و صادقانه بگو که من برای مرده خوری میروم. این را با صدای بلند و با سری برافراشته بگو و به هیچ وجه شرمنده نباش. حکایت همان سوار و اسب و دزد پیاده است. ارزش ها را از معنی تهی نکن و از آزادگی و مبارزه مایه نذار. قیمه ی امام حسین را عشق است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

به من یا آزادی دهید یا مرگ!


 پاتریک هنری [1736-1799] با تحصیلات بسیار اندک تبدیل به یکی از فوق العاده ترین سخنرانان ذاتی انقلاب شد. او زمانیکه به نمایندگی مجلس بورژواهای ویرجینیا انتخاب شد تنها 29 سال داشت و بعدتر فرماندار همان ایالت شد. در 28ام مارچ 1775 بود که او سخنرانی پرشورش را قبل از مجمع نمایندگان ویرجینیا  ایراد کرد. سخنرانی ای که با کلمات  "به من یا آزادی دهید یا مرگ!" پایان می پذیرد.The World's of Great Speeches - L. Copeland - pp232 

به دلیل ضعف در ترجمه، توصیه خفیف می شود که خوانندگان گرامی سخنرانی را از روی متن اصلی دنبال کنند.


"GIVE ME LIBERTY, OR GIVE ME DEATH!''

آقای رئیس جمهور: هیچ کسی بیش از من به میهن پرستی، همینطور قابلیت های جنتلمن های بسیار گرانقدری که مجلس را خطاب قرار دادند، فکر نمی کند. اما مردان مختلف اغلب موضوعات یکسان را در نورهای مختلفی می بینند؛ از اینرو، امیدوارم که عقاید شخصیتی که بسیار مخالف آنهاست، غیرمحترمانه بنظر نرسد. من باید احساساتم را آزادانه و بدون کتمان حقیقت بیان کنم. اکنون زمان جشن نیست. پرسش پیش روی مجلس یکی از وحشتناک ترین لحظات این کشور است. تا جاییکه به من مربوط است، من این مسئله را چیزی کمتر از پرسشی درباره ی آزادی یا بردگی در نظر نمی گیرم؛  و متناسب با بزرگی موضوعی چون بایستی آزادی بیان. تنها در این صورت است که ما می توانیم امیدوار باشیم که به حقیقت برسیم و مسئولیت بزرگی که نسبت به خدا و کشورمان داریم انجام دهیم. اگر در چنین زمانی من بخاطر ترس از توهین کردن مانع ابراز عقایدم شوم، باید آنراعملی ناسپاسانه نسبت به خدای آسمان و خودم را بعنوان یک خائن به مملکتم در نظر بگیرم، خدایی که فراتر از تمام شاهان زمینی به آن احترام می گذارم.

آقای رئیس جمهور، برای بشر طبیعی است که در توهم امید غرق شود. ما تمایل داریم تا چشمانمان را در برابر حقیقت دردناک ببندیم و به نغمه حوری دریایی گوش فرادهیم تا زمانیکه ما را تبدیل به چارپا کند. آیا این بخشی از یک مرد عاقل است که در نبردی دشوار و عظیم برای آزادی قرار دارد؟ آیا ما تمایل داریم یکی از کسانی باشیم که چشم دارند اما نمی بینند، گوش دارند اما نمی شوند، چیزهایی را که رستگاری موقت آنها را تهدید می کند؟ تا آنجاییکه به من مربوط است، مضطرب کردن روان هرچقدر هم که هزینه داشته باشد، من تمایل دارم که کل حقیقت را بدانم؛ بدترین ها را بدانم و برای آن آماده شوم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

حرفه:اپوزیسیون، شهرت:فعال حقوق بشر


تظاهرات کوبایی های تبعیدی در نیویورک علیه فیدل کاسترو، 1992- عکس از کوربیس

مجری محترم برنامه از کارشناس مدعو نسبتاً محترم همان برنامه، طبق روال هر هفته طی 2 سال گذشته مجدداً این سوال را می پرسد که هدف جنبش سبز چیست؟! آقای کارشناس بدون جا خوردن و طبق روال معمول پاسخ هفته های قبل را با اندکی تغییر تکرار می کند. به نرخ روز، حصر رهبران جنبش را محکوم کرده، بر حسب کیفیت شام دیشب آینده ی روشن/تاریکی برای مملکت پیش بینی می کند و در نهایت اوقات و شب جمعه ی خوشی را برای هم وطنان آرزو می نماید. برای حسن ختام  از فعال حقوق بشر دعوت می گردد تا آخرین آمار جرح، فوتی و زندانی اپوزیسیون را بدهد. حقوق بگیر حقوق بشر برای رفتگان فاتحه ای می فرستد و باقی عمر رفتگان را به حساب بازماندگان حاضر در استودیو و عوامل زحمتکش پشت صحنه واریز میکند.

از مبارزات فعالین لهستانی روایت می کنند:
کمیته‌ی دفاع از کارگران با ۱۲ عضو شروع به کار کرد و هیچگاه شمار اعضایش، که شامل جامعه‌شناسان، تاریخ‌دانان، فیلسوفان، وکیلان، نویسندگان و کشیشان می‌شد، از ۳۳ فراتر نرفت. تعدادی از اینان مشهور بودند: رمان نویس نامی، یرژی آندرژیووسکی، تاریخ دان اقتصاد، ادوارد لیپینسکی، بازیگر سینما، هالینا میکولایسکا و استاد دانشگاه آکسفورد، لژک کولاکووسکی...مواضع ایدئولوژیک اعضای گروه متفاوت بود. برخی روشنفکران کاتولیک بودند، برخی سوسیال دموکرات، برخی لیبرال. اما آنچه که آنان را به هم پیوند می‌داد مخالفتشان با رژیم و تعهدشان به دموکراسی و حقوق بشر بود.

اولین اقدام کمیته، کمک کردن به کارگران متهم شده، کتک خورده و اخراج شده بود. کمیته، وکیل مدافع و پزشک پیدا کرد تا از آنان دفاع کند در مورد زخم‌هایی که برداشته‌اند نامه و تایید نامه به دادگاه بدهد. کمیته همچنین به جمع آوری کمک مالی از کلیسا، مردم و اتباع کشورهای بیگانه پرداخت و یک صندوق مالی امداد و کمک رسانی بوجود آورد. نویسندگان خارجی مانند سائول بلو، هاینریش بل و کونتر گراس، سهم خود از فروش کتاب‌هایشان در لهستان را به این صندوق هدیه کردند. اتحادیه‌های بازرگانی در غرب نیز کمک کردند. در کل کمیته موفق به جمع آوری ۲۵.۳ میلیون زلوتی شد. از سپتامبر ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۷ کمیته این مبلغ را، که معادل درآمد سالانه‌ی شصت و پنج خانواده بود، میان چندین هزار کارگر لهستانی و خانواده‌هایشان پخش کرد. کمیته همچنین برای تحت فشار گذاشتن رژیم یک کارزار تبلیغاتی به راه انداخت. لهستان-قدرت همبستگی-پیتر اکرمن و جک دووال

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

پابرهنه ها

مدام صحبت آتش جهنم به گوش آدم می رسد.

به کلیسای بزرگ پهلوی بخشداری که پا بگذاریم، از همان دم در، چپ بگردیم یا راست بگردیم، از آجر فرش کف تا قبه سقف روی هر دیواری را که نگاه کنیم می بینیم جهنم را نقاشی کرده اند... یا مسیح است که زنده شده و دارد بدون بال به آسمان پرواز می کند؛ یا مسیح کوچولوی تپلی است که با چشم های زاغ، که در همه شمایل ها تو بغل مریم دارد می خندد. مقدسه عذرا را هم آن طرف دیگر کشیده اند. آن ته. همان جائی که محراب هست. از این که مادرم هم مثل مقدسه عذرا اسمش مریم (ماری) است خیلی خوشم می آید. نمی دانم چرا، اما این موضوع خیلی خوشحالم می کند.

هر بار که رفته ام کلیسا، نقاشی ها را تماشا کرده ام و اسباب تعجب و حیرتم شده. اما آنچه با دقت بیشتری تو بحرش رفته ام جهنم بوده است که کشیش مدام به اش حواله مان می دهد.- همین جهنم خیالی نقاشی روی دیوار طرف در ورودی.

شعله های قرمز عظیمی زیر پاتیل های بسیار بزرگ می بینی که توی آنها قیرجوشان هست و بخار غلیظ سفیدی ازشان به طرف گنبد کلیسا بالا میرود. توی ابر و بخار هم شیطان ها دیده می شوند با دم های دراز به هم پیچیده و شاخ های شق و رق و گوش های پت و پهن و دماغ های برگشته و پوزه های گرازوار. شیطان های پشمالودی که هر کدام یک شنکش آهنی چهار سیخه دستشان است و با آن ارواح را از این پاتیل به آن پاتیل می اندازند؛ ارواح آدم هایی که این پائین معصیت کرده اند.

می خزی تو باغ همسایه یک دانه سیب میزدی؟ کلکت کنده است! روحت از دست رفت. وقتی مردی آتش جهنم منتظرت است. آتش جهنم و پاتیلی که مدام توش پلق پلق قیر می جوشد، و نیزه های چهار سیخه ئی که روح آدم را این پاتیل آن پاتیل میکند!

اسب هایت را به چرا برده ای، خسته و مانده خوابت گرفته و حیوان ها رفته اند تو کشت و کارها گندم و ذرت و یونجه یا کنجد دیگران را چریده اند؟- کارت ساخته است! همان آتش جهنم، همان شیطان ها، همان پاتیل های قیرجوشان چشم به راهتند.

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

شرق در برابر غرب


کاتسوموتو به قلب آتش میزند و در نبردی نابرابر جان میدهد. جان دِنبار، آزاد و رها، از برابر شلیک سربازان، یکی پس از دیگری می گذرد. دو پایان متضاد، دو برداشت گوناگون از جاودانگی. یا از همه کاملتر، دو نگاه متفاوت به زندگی. شاید به همین خاطر است که وقتی امپراطور از کاپیتان ناتان آلگرن می پرسد:" به من بگو او چگونه مُرد؟" پاسخ میدهد:"من به تو می گویم که او چگــونه زندگی کرد."

و خون با خون شسته نمی شود، خون راه را پاک نمی کند و مسیر را روشن نمی کند، خون حقانیت نمی آورد. خون به تنهایی هیچ مشکلی را حل نمی کند. سالی دگر نو می شود اما دیگر جوانانی نیستند که یک سال پیرتر شوند. چیزی به عمرشان افزوده نمی شود اما شمارگان مرگ یک شماره به جلو می رود. امسال یکسال از سال وفات خواهد گذاشت. در هیاهوی سال نو، چراغ خانه ی پیرمردی 70 ساله دوباره روشن می شود و من در این اندیشه ام که دگر بار، در تاریخ پر درد این مملکت، باز جوانانی مفت باختند.

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

روضه ی آخر؟

عکس از AP

در بالا بزن بزن و دعواست ظاهراً بر سر این که چه کسی از خطوط طلایی انقلاب اسلامی فاصله گرفته است. حدس قریب به یقین، از روی شواهد و سر و وضع سفره ی پهن شده این است که دعوا بر سر مسائل روحانی نبوده، اوضاع چندان ملکوتی نیست و طرفین بر سر مسائل جدی تر و مادی تری درگیر شده اند.

در پایین شهروند ایرانی در این اندیشه است که دعوا بر سر لحاف ملا چه نفعی به حال او دارد؟ یا به عبارت دیگر سهم ما در وسط این محشر کبری چقدر است؟ پاسخ ساده و یک خطی این است که من با حسن مخالفم، حسین با حسن مخالف است پس من با حسین موافقم! صحبتی بر سر حق و حقوق تضییع شده نمی شود و فعلاً از پول نقد خبری نیست. نسیه معامله می کنیم چون حسین بچه ی خوبی است و اهل تکخوری نیست، هوای رفقا و همراهان را دارد. انشاالله...

اواخر مجلس بزم و جدل، حسن آقا زیر میز میزند و حسین متقابلاً بر فرق سر حسن میکوبد. کارشناس برنامه در برداشت شماره ی 1 از بیانیه ی شماره ی 2 تحلیل میکند که چماق در نقطه ی کاری و مناسبی فرود آمده و حسنی عنقریب جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. یا بقولی اندکی صبر و... فردا صبح معلوم میشود که نه خیــر! قلندر بیدار است. با نگاهی اجمالی به سر و وضع تحلیلگر نیز معلوم میگردد که طرف روی جای سفتی رفع حاجت کرده است. کارشناس برجسته، در تفسیر شماره ی 3 از اعلامیه ی شماره 58 آب توبه ای بر سر حسین می ریزد، گذشته را می شورد و تفسیر وارونه ای از منویات وی ارائه می دهد. با باقیمانده ی آب غسل می گیرد و تاکید می کند چه خوب شد که حسن سرش کلفت بود و مقاومت کرد وگرنه با روحیه ای که از حسین آقا سراغ داشتیم، کاری دست خودش و ما میاد و زیر قولش میزد. بقول شاعر خام بودم و خوشبختانه پخته شدم. اما عملیات پخت و پز بیش از اندازه به طول می کشد و کار به کباب شدن و در نهایت سوختن می انجامد. هرچند فریاد سوختم سوختم کارشناس به گوش نمی رسد اما بوی سوختگی فضا را عطرآگین کرده است.

حسین بدنبال قدرت بود اما به شکل ناجوانمردانه ای شهید شد. از دید عزادار حسینی آنچه که تراژدی است، نه محروم شدن مرحوم از تاج و تخت، که کیفیت سرکوب است. سوگولی های اهل بیت در بین مومنین، کسانی اند که پایان غم انگیزتری داشته اند. مظلومیت همدردی می آورد اما قدرت معمولاً واکنش مثبتی بر نمی انگیزاند. اگر زنده یاد به تخت می رسید، شاید به جای حس همدری، پشیمانی به بار می آورد که بابا باز هم که همون بساطه. عیناً مشابه همان احساسی که ملت در پایان وصلت مشابه در دو دور قبلی به دست آورده بود.

صحبت بر سر نمد بود و کلاه. در مجلس عزا روضه خوان حق ذکر مصیبت می گیرد، صاحب ِ مجلس مشغول مرده خوری است و مرحوم با  کمک سرمایه ی فاتحه های ارسالی به آن دنیا، به ساخت و ساز در بهشت مشغول است. مخاطب یا عزادار، غریبانه بر سر و صورت خود میکوبد اما در نهایت و پس از ختم جلسه به این نتیجه خواهد رسید که خبری از شام و نهار نیست یا لااقل به بستگان درجه دو و میهمانان عادی شامی داده نمی شود. این واقعیت کوبنده که سهم ما از دعوای حسن و حسین همان یک چای و حبه قند ناقابل بود، منطقاً بایستی بدین ختم شود که در حوادث بعدی به شکل منطقی تری عمل کرده و به منافعمان بطور دقیقتری نگاه کنیم. معیار را حق و عقل نقاد قرار دهیم و نه احساسات کودکانه. در غیر اینصورت می توان همچنان به رویه ی قبلی ادامه داد و یکبار دیگر بخت خود را در مراسم دیگری آزمود. با این امید که شاید مجلس بعدی به صرف شام و شیرینی باشد.

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

درسی که مصر از انقلاب ایران گرفت

Frost Over the World - Mohamed ElBaradei 
A week after the resignation of Hosni Mubarak, Sir David is joined by Nobel Laureate Mohamed ElBaradei, the man many are touting to be the next president of Egypt. Plus, Jeffrey Ghannam on the role of social media in the protests that are sweeping the Middle East.

 بخشی هایی از مصاحبه ی دیروز البرادعی با دیوید فراست را ترجمه کرده ام. بدلیل ضعف در ترجمه، خوانندگانی که به اینترنت پرسرعت دسترسی دارند، مصاحبه را از روی فایل ویدیویی دنبال کنند.
___________
البرادعی می گوید چیزی که مصریان امروز می خواهند ساده و واضح است. آنها نه تنها می خواستند که مبارک برود، بلکه میخواهند رژیم مبارک نیز برود. آنها بیمناک هستند که رژیم هنوز برقرار است و تمام آنچه که آنان بدنبالش بودند اجرا نشده است. دولت مبارک هنوز هست، ما هنوز قانون شرایط اضطراری داریم. ما هنوز ممنوعیت حق تاسیس حزب داریم، مردم هنوز دستگیر می شوند، بنابراین آنها احساس می کنند که اندک تلاشی وجود دارد که انقلاب را از خط خارج نموده و تنها با تعویض مبارک رژیم را حفظ کنند. و به همین خاطر است که امروز شما هنوز مردم را در میدان تحریر می بینید که می گویند ما نیاز داریم تا اهداف کلی مان را ببینیم و جمهوری دوم برقرار شود.

... البرادعی درباره ی دوره ی گذار می گوید:3-6 ماه برای اکثریت خاموش مصر بسیار کم است. از انتخابات زودهنگام تنها گروه های سازماندهی شده همچون حزب حاکم و اخوان نفع خواهند برد. باید به 80 درصد مردمی که هرگز در سیاست دخالت داده نشده اند فرصت داد. در این گفتگو او از رئیس ارتش انتقاد می کند که چرا نقشه راه و زمان بندی تغییرات روشن نیست و چرا بجای ایجاد شورای ریاست جمهوری متشکل از افراد غیرنظامی و نظامی، وزیر دفاع خود را بعنوان رئیس جمهور موقت منصوب کرده است. به اعتقاد او ارتش لازم است که از سربازخانه ها بیرون بیاید و به مردم بگوید که ما آنچه را که شما می خواهید شنیده ایم و ما قصد داریم تا با شما بعنوان همکار کار کنیم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

درس هفتم


«کاش اختلاف دولت و ملت، یعنی درباریان و آخوندها، در سر ترتیب اداره‌ی مملکت و نفع ملت و بقاء استقلال» آن بود. اختلاف بر سر این است که «یک مشت رعیت بدبخت را... دولتیان بیشتر بخورند یا ملاها.»مشروطه ایرانی. ماشاالله آجودانی. ص۱۶۷
مطلب زیر قرار بود تنها یک کامنت کوتاه باشه اما اینقدر کش اومد که تصمیم گرفتم بعنوان یک پست جدا منتشرش کنم. معمولاً مطالبم رو با همراه با گوش کردن به موسیقی متنِ «خداحافظ لنین» می نویسم. اینبار از موسیقی فیلم «راکی بالبوا» استفاده کردم به همین خاطر با همان لحن محاوره ای منتشرش میکنم.
__________________________________________
مورچه‌های قرمز از موریس اشر
درس اول:
«تو آدم احمقی هستی چون نمیدونی که این مسئله رو اینجوری حل میکنن».
نظر بالا آشکارا توهین آمیزه اما یک استدلالی هم درش نهفته. میشه نسبت به نظر بالا بی تفاوت بود، صرفاً با توهین متقابل جواب داد یا گفت: «احمق خودتی و جواب درست اینه» البته میزان توهین بستگی به کـَرَم طرف مقابل داره و میتونه آبدار یا خشک باشه.

واقعیت اینه که نگاه ما به همدیگه سرشار از قضاوته. در یک گفتگوی رو در رو، حالات صورت و بدن ما بخشی از این احساس رو منتقل میکنه اما در متن، این بار تماماً بر دوش کلام هست. البته گاهی توهین از حد می گذره و طبعاً گفتگو در اون شرایط معنایی نخواهد داشت.

در خیلی از اوقات توهین یا آنچه که از دید ما توهین به حساب میاد، حتی 5 درصد کل مطلب رو تشکیل نمیده. اینجا مانور دادن و زوم کردن روی اون 5 درصد و ول کردن باقیه قضایا میشه هوچیگری. کسی که 95 درصد یک مطلب رو رها کرده، ول کردن آن 5 درصد هم براش مشکل نخواهد بود.


۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

محتاجیـم به دعـا!

این جهان برای کسی که فکر می‌کند، کمدی است و برای کسی که حس می‌کند تراژدی. از این رو دموکریتوس خندید و هراکلیتوس گریست. هاریس والپل
دانسته های من از آرایش سیاسی نیروها در مصر، در حد آشنایی با سوابق و برنامه ها و آرمان های کدخدای قیاس آباد قم است. بعید می دانم اکثریت کسانی نیز که این روزها از مصر می نویسند و از اسلامیزه شدن آن هراسناک اند، اطلاعات عمیق تری از مصر داشته باشند. برخی با نگاهی عاقل اندر سفیه و با ژست ِ پدری سرد و گرم چشیده، امیدوارند مصریان اشتباه ایرانیان را تکرار نکنند و به ملت مصر هشدار می دهند که هشیار باشند. خیل عظیم تحلیلگران افسوس می خورند که مصریان می دانند چه نمی خواهند اما نمی دانند که چه می خواهند. در مقابل، سیل خبرها یکی پس از دیگری حکایت از این دارند که اکثریت مردم و حتی خود اخوان بدنبال حکومت اسلامی نیستند. شاید مصریان نام پدر و شماره ی شناسنامه ی رئیس جمهوری بعدی را ندانند، اما بنظر می رسد که بر سر حاکمیت صندوق رای و رژیمی سکولار توافق دارند. پیش بینی آینده مصر با این سطح از اطلاعات، نیازمند فالگیر و رمال است و از طرفی بسیار بعید است که پیام فارسی بیم دهندگان در وسط هیاهوهای مصر، شنیده و فهمیده شود.

ابراز نگرانی یا امیدواری از عبرت گرفتن مصریان از تجربه ی مشابه، این پرسش را به ذهن می آورد که خود ما چه درسی از گذشته گرفته ایم؟ حاصل شکست جنبش چه بوده؟ چگونه مصریان توانستند در کمتر از یک ماه چندین پیروزی پیاپی بدست بیاورند اما در اینطرف حاکمیت نه تنها یک میلیمتر عقب نشینی نکرد و باج نداد، بلکه نَفَس بی آزارترین مخالفینش را هم گرفت؟

موضوع وقتی جالبتر می شود که اعتراض های آبکی متحجرین یا بنا به برخی از روایات علمای از کار افتاده ی جا مانده از بیت المال، تفسیر به رای شده و به مغز خلق الله خورانده می شود و خطری احساس نمی گردد. این همه نگرانی از پیروزی اسلام گرایان در مصر، وقتی که بیانیه های اخوان و خودی ها را مقایسه کنیم، بسیار مضحک بنظر می آید. بعید می دانم حتی اسلامی ترین بیانیه ی اخوان المسلمین به این اندازه از آیات قرآن و روایات استفاده کرده باشد!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

گزارش مستقیم یک سقوط


"هیچ کسی بیش از من علیه پارلمان های سالیانه، حق رای عمومی و انتخابات تصمیم نگرفته است. هدف من نه طرفداری از این امیدها و طرح ها، بلکه خط بطلان کشیدن بر آنهاست... اصول رفرم من، جلوگیری از ضرورت انقلاب است... اصلاح کردن برای حفظ و نه برانداختن رژیم." لرد اِرل گِری-نخست وزیر انگلستان-1831

لَنگ (1999, pp. 38-39) از بازتاب عمل ارل گری نتیجه می گیرد: "ویگ ها از حمایت طبقه ی کارگر از لایحه آگاه بودند... اما آنها همچنین کاملاً مصمم بودند که به طبقات کارگر اجازه ندهند تا هرگونه موقعیت برجسته ای را در سیستم رای گیری جدید بدست بگیرند. تصویب لایحه در نهایت کشور را از آشوب ها و قیام ها حفظ کرد؛ محتوای لایحه کشور را از "شیطان" دموکراسی حفظ نمود. لازم به ذکر نیست که کارگران وقتیکه دریافتند از آن لایحه چقدر کم بدست آورده اند، نا امیدی در میانشان شدت یافت، اما تا آن زمان کارگران متحدین طبقه ی متوسطشان را از دست داده بودند؛ بوسیله ی لایحه جذب سیستم شده و ناتوان از انجام هر کاری درباره ی آن بودند."

[...] همچنین، تهدید انقلاب یک نیروی محرکه پشت دموکراتیزاسیون در فرانسه، آلمان و سوئد بود. برای مثال تیلتُن(1974) فرآیندی را که منجر به مقدمه ای برای حق رای مردان در سوئد شد را اینگونه توصیف می کند:
"هیچکدام از نخستین لوایح اصلاحات بدون فشار محکم توده تصویب نشد؛ در 1866، جمعیت درحالیکه آخرین رای در حال گرفته شدن بود، گرداگرد اتاق ازدحام کرده بودند، و اصلاحات 1909 بوسیله ی جنبش حق رای گسترده، تظاهرات  و اعتصاب تهییج شد... دموکراسی سوئد بدون انقلاب به پیروزی رسید - اما نه بدون تهدید انقلاب."(pp. 567-568)[فُرم ایتالیک از نویسنده است]
Economic Origins of Dictatorship and Democracy- pp.27
کارشناس قطری الجزیره ی انگلیسی، در بعدازظهر جمعة الغضب بر روی تصاویر زنده ی ارسالی از قاهره می گوید:"مردم مصر دیگر تحمل رژیم را ندارند و به تغییرات کوچک راضی نمی شوند. مبارک باید برود"(نقل به مضمون) کارشناس دیگری اضافه می کند مردم بایستی از جنبش سبز ایران درس بگیرند و مُمِنتوم جنبش را در هفته های آتی حفظ کنند تا به پیروزی دست یابند. اما تصاویر زنده تضاد عمیقی با صحبت های کارشناسان دارند. آنچه که مردم نامیده می شوند، به زور به 200 نفر می رسند. معترضین در اطراف پل 6ام اکتبر و روبروی دوربین الجزیره تجمع کرده اند. پلیس ضد شورش با گاز اشک آور به سمتشان یورش می برد، تظاهرکنندگان کمی عقب می نشینند و به سمت دیگر پل می روند اما هنوز در کادر دوربین جا می شوند. هر از گاهی ماشین زره پوش سیاه رنگی به روی پل می آید و مردی از طریق دریچه ی سقف آن به سمت معترضین گاز اشک آور شلیک میکند، اندکی روی پل می ماند و پس از متفرق شدن شورشیان از کادر دوربین خارج می شود. صحنه عقب نشینی جماعت و ورود دوباره پلیس ضد شورش چندباری تکرار می شود. در این بین فیلم دیگری از سوئز پخش می شود که نشان می دهد 2 ماشین زرهی بین مردم گیر افتاده اند. یکی به دست معترضین فتح می شود اما راننده ماشین دوم شاید از ترس جان، به دل جمعیت می زند، یکی دو نفری را زیر می گیرد و از مهلکه فرار می کند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

گذر عمر با کانتر فیلم!

نزدیک به یک ساله که عادت هرماه فیلم خوندن رو کنار گذاشتم. در واقع اولین فیلم رو برادرم خرید، اون از همون شماره ولش کرد اما من دودستی چسبیدمش. آخرین مطلب جالبی که هم خوندم یک مقاله ی پُروپیمون بود درباره تاریخچه ی پینوکیو.

مجله ی فیلم مطالب خواندنی خیلی زیاد داشته. از گزارش جشنواره ها که تاحدودی شبیه سفرنامه بودن ( مسعود مهرابی گزارش هاش رو در یک کتاب جمع آوری کرده)، تا از مطالب اخیری که یادم مونده: پرونده های برادران مارکس، دیوانه از قفس پرید با روایت جک نیکلسون از نخستین دیدارش با شخصیت رئیس، سام پکین پا و... اتوبیوگرافی فوق العاده امیر نادری و بهاریه های خواندنی آیدین آغداشلو و رضا کیانیان،  مصاحبه های تامل برانگیز با بقول رشتی ها لشکر سیاهی های سینما یا بدلکارهای غیرحرفه ای که توی شیشه ی واقعی می رفتن!. نقد قائد به کتاب نوشتن با دوربین گلستان، گفتگوهای خواندنی با اونهایی که دوستشون داریم، مرور شماره های قدیمی دهه ی شصت مجله و نقل تغییرات بامزه ی سناریوی فیلم های نامطلوب و عوض شدن جای کارکتر ساواکی با انقلابی بوسیله ی دوبله و تغییر داستان فیلم! ... آخ داشت  یادم میرفت، کتاب سال فیلم و پرونده اش درباره ی دوبلورها!

 مجله ی فیلم لحظات بسیار شیرینی برام رقم زده، اصلاً یک بخش بزرگی از نوجوانی و جوانیم به این مجله پیوند خورده. تکرار روزانه ی پیاده شدن از اتوبوس یا تاکسی، رفتن به اونور خیابون و چک کردن دکه ی روزنامه فروشی، در آوردن یک هزاری از توی جیب، آقاجون ماهه پیش که هشتصدتومن بود؟، رد شدن از وسط درخت ها و ورق زدن مجله وسط راه و رسیدن به خونه و انداختن مجله روی تخت. تختی که بارها وسط یه مطلب از روش بلند شدم، چندتا دور دور اتاقم میزدم و میگفتم لامصب عجب چیزی بود. اگه ضربه خیلی شدید بود، می رفتم در یخچال رو باز میکردم یک چیزی مینداختم بالا تا هیجانم گرفته بشه و بپرم روی تخت و ادامه ی قضایا. اصلاً مطلبی که آدم رو تکون فیزیکی نده، اگر مزخرف نباشه متوسطِ رو به پایینه!

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

این منتقدین نازنین!

«آزادی اندیشه و داوری مستقل از صاحبان قدرت، مستقل از احکام کشیشان، راهبان، پاپ ها، شوراهای کلیسا، و جامعه مسیحی - این است مقدس ترین، مهم ترین و تخطی ناپذیرترین حق انسان. انسان ها حق دارند آن را فراتر از همه حقوق و آزادی های دیگر گرامی بدارند، چرا که فقدان آن نه تنها از خوشبختیشان می کاهد، بلکه آن را به کلی از بین می برد؛ بدین جهت که فقدان آزادی تکامل روح نامیرای آن ها را ناممکن می سازد... . آن ها، بدون این حق و اعمال آن، به بردگانی بینوا تبدیل می شوند، و هنگامی که این حق خود را به کسانی وامی گذارند که با تقلید کورکورانه از آنها از عقل و خرد خود دست کشیده اند، روح و رستگاری خود را در معرض خطر قرار می دهند، و فرقی نمی کند که آن کسان بخواهند آن ها را به سوی راستی رهنمون شوند یا دروغ، به سوی بهشت یا جهنم.

من این آزادی را یک حق می نامم، و به راستی حقی تخطی ناپذیر است که خداوند به شما ارزانی داشته و هیچ کس نمی تواند و نباید آن را از شما بگیرد.» کارل فردریش باهردت (به نقل از روشنگری چیست؟ به کوشش جمیز اشمیت-م مهدی حقیقت خواه)

 آیا بخش نظرات وبلاگ ها و وبسایت ها یا بقولی کامنت دونی، ملک شخصی نویسندگان است؟ آیا وبلاگ صاحاب(بقول آقای اولدفشن) این حق را دارد که هر نظری را که مطابق میل همایونی اش نبود سانسور کند؟