این شیوه که وحدت ملی را - یا مذهبی یا اجتماعی را، فرقی نمیکند - از راههای ابتدایی ِ ور رفتن با حسهای اولیهی نابالغ بپرورند، در آخر جبراً منجر میشود به سلطهی روحیهی تفکر نابالغ؛ مردم را در حد ابتدایی اندیشه - یا نیاندیشیدن - نگاه میدارد. وحدت شاید بصورت ظاهر بدست بیاید اما سرجمع فردهای نابالغ جز اجتماع خام پرت و تلانبار سستهای نارسا نمیشود باشد. تاریخ و وسعت خاک و ذخیرهی فضل و شمارهی جمعیت کافی نخواهد بود وقتی که وارثان یک چنین مزیتها خود در طلسم نارسایی و پرتی اسیر و پابندند. تضمین ماندگاری وحدت را نمیشود از یک چنین مردم توقع داشت. آن را باید با زور و اشتلم حفاظت کرد. وحدت به ضربِ زور وحدت نیست. زور ظلم میزاید، که میزایید تا جایی که شاه که میگفت درویش است آدمخورهای حرفهای قراولش بودند؛ پای پیاده به بوسیدن مزار ضامن آهو رفت اما حتی فرزند و جانشین خود را کشت. زور ظلم میزاید، ظلم زور می خواهد، و هر دو فرد و رشد فرد را یا له میکنند یا به اعوجاج میرانند. درجایی که سنت حرمت به مرکز و مرشد روال قرنها قرن است گردن فرازی و مقاومت ِ پیش ظلم شکل ِ وظیفهی فردی به خود نمیگیرد. یا تسلیم است تا حد نفی آدمیت و حق حیات، یا ماندن به انتظار ظهور حریف تازهای که بتواند قدرت را بقاپد از قبلی، بی یک طرح، بی یک تضمین برای عوض کردن قواعد قدرت، غافل از آن که قاپنده هرگز سهمی به آن که شریکاش نبوده است نخواهد داد. و ای بسا که حق هر که شریکاش بود را هم خواهد ربود. قدرت ربایی میشود سنت. قدرت نداشتن هم میشود سنت. تاریخ ما تاریخ این دو سنت هست.
در طی این تاریخ میراث فکر و ذوق قرنهای رفته و تقطیر و جسم بندی آن پیش مردمان ماهر و حساس روز هرچند امکان میداده است برای نمو ِ نمونههای عالی ِ اندیشهی و هنر، حتی در روزگار خفت ِ اندیشه و سیاه کاریها، اما از یک طرف وجود هنر، یا مهارت در صنعت توجیه ظلم و پرده پوشی ِ خفت نمیشود باشد؛ و از آن طرف رشد عمومی ِ همان هنرها هم، رشد همان معارف هم، در زیر سلطهی عفونت راکد میرفته است و میرود به سوی سطحیات، میرفته است و میرود به سوی فرعیات ـــــ ریشه نمیدواند. ریشه میپوسد.
کانون گرفتن اندیشه پیش یک نبوغ رویداد ناچاریست در جریان جنبش وجود ذهنی انسان، در طول سیر فکر؛ اما قبول و نشر عام اندیشه حاجت دارد به یک محیط مهیا. در وحدتی که در دورهی صفوی ساخت امکان یک محیط محدودتر شد. سیر تفکر اصلی اینجا رسیده بود به صدرالیدن محمد شیرازی. اما برای مصرف مردم مجلسی جلو میرفت. (از «کسر الاصنام» سودی برای سلطهی دولت نمیشد برد. اما برای سر به راه کردن مردم حدیث دربارهی ثواب خربوزه خواری را میشد به خورد آنها داد.) بر این قرار امکان انسان بودن در حد دنیایی محدود شد به حد واحد جغرافیای سیاسی؛ و مذهبی که مزیت را از حد مرز جغرافیا برون میبرد تا پرهیزگاری را اساس گرامی شدن سازد تبدیل شد به شعاری برای ساختن مرز و حد تحکم برای حفظ حیطهی قدرت. در زیر رنگ یک ایمان، انسان ِ فرهنگی تبدیل شد به فرد ِفرقهای و، بعد، آدم ملی. زور و تعصبی که باب طبع حکومت بود شد زایندهی زبونی وفقر و فلاکت فرهنگی امکان نشر و گسترش فکر یا تمدن نو را برد. ضعفی که حاصل ظلم و فساد ِزور و انحراف فکری بود بالا گرفت تا حدی که ماندگاری خود ِ حکومت صفوی هم حتی ممکن نماند و هرچه ماند بازیچهی تمرد یک دستهی کوچک افغانیان یاغی شد.
قدرت پوسیده بود، زوار در میرفت. زور افتاد ــــ در دست دیگری افتاد. این دیگری هرچند با اسم دیگر و از جای دیگر بود اما با همان هویت بود، قدرت ربای تازه بود که او هم زود قدرت به دیگری میداد، که او هم زود قدرت به دیگری میداد. که او هم با قدرت به دیگری میداد.
تغییری که پیش آمد از فساد میآمد، ضد فساد نمیامد. فساد برجا بود. فساد برجا ماند. فساد برجا ماند، بهرهبرنده از فساد عوض میشد. سنت عوض نشد و نقض نکبت ِ رایج از خود فضای پرورنده و حاکم به نسل بعدی داد.
نفس علیل روزگار را با زیباییهای نقش و فکر ِ همزمان نمیشود پوشاند. زیباییهای نقش و فکر جدا از هویت حکومت بود. با آن نبود، و از آن نمیآمد. زیبایی کیفیتی است در معنا و زیبایی را در خود نمیبردند هر چند آن را قبای قامت و حیثیت حکومت خود مینمایاندند ــــــ همچنان که مینمایانند. زینت به ظاهر ِ خود دادن زیبایی به روزگار دادن نیست. آنها زیبا کننده و زینت دهندهی هویت آن روزگار نبودند. نیستند، هم.
... اما اجرای طرح و دادنِ تغییر در رسوم انسانی، حتی رسیدن به نقطهی آغاز آن، حاجت به گسترش معرفت دارد، باید مردم به سوی خط نقطه چین تازه راه بیافتند، باید فرصت به دست بیاید ـــــــ که تا به دست بیاید وقتی درازتر از عمر آدمی باید. در یک چنین مهلت میدان در دست کارگزاران روز میماند، خواه از نوع قلدر قداره بند، خواه مستوفی ِ مدبر اندیشمند، خواه آن ساده لوح که بس میکند به پیشرفت فرعی و رفع و رجوع روزانه یا، حتی، به ضدیت یا خصومت فرعی با رسم روزانه؛ خواه آن کس که فکر مردم را از راه و رسم روز میدزدد اما میدوزد به رسمهای ورشکستهی دیروز، یا میراند به سوی راههای انحرافی و بن بست. در یک کلام، هر کس که حرمت خلوص فکر را نگه نمیدارد، این تنها نشان آدمیت را.
...آثار فکر و ذوق پیشرفته، در دست کارگزاران روز گاهی برای حل مشکلات روزانه، گاهی برای خودنمایی و گاهی حتی نابهخودآگاه، گاهی به خاطر تزیین نظم حکومت به کار میافتند. این جز جبر ترقیست اما ترقی نیست. نظمی که حاکم است این طرح و فکرها را برای دوام خویش میگیرد اما در نفـْس ِ ناخوش خود فرمولها را علیل میسازد، و در نتیجه نتیجهها را هم. در هر چیز.
گفتم «حکومت»، اما مقصودم از حکومت «دولت» نیست. مقصود من نظام حاکم هست. دولت جزیی است از نظام حاکم، ابزار کار و حربهی آن است. در این نظام حاکم، محکوم و حاکم و مظلوم و ظالم و فقیر و ثروتمند، خواه ناخواه فهمیده یا نفهمیده، سهم مشترک دارند. تنها تقسیم سود در میانه یکی نیست. سهمها مساوی نیست اما اشتراک در سهمها هست. بسیار مظلوم که در انتظار نوبت ِ ظالم شدن نشسته است و میکوشد، بسیار تنگ دست که دنبال فرصتی برای غارت هست. نفس قبول ظلم خودش ظلم است. خط جداکنندهی اصلی میان صاحب ِ قدرت و پایمال ِ قدرت نیست. خط درست میان قبول یا ردّ است ـــ قبول یا ردّ دستگاه نقص مسلط، در هر کدام و در تمام جنبههای خرابش.
و در تمام جنبههای دستگاه حاکم پایان دورهی صفوی، نقص خودش نظم ِ رایج بود. نظم ِ خرابی ِ کامل بود. چندان خراب که اندیشهی علاج هم از آن برنمیآمد، در آن نمیآمد و هیچکس به فکر ردّ آن هم نمیافتاد هر چند ردّ باید با عمل باشد، تنها فکر کافی نیست. اما عمل، دعوا، تنها سر تصاحب آن دستگاه بود نه آن را برافکندن، نه آن را عوض کردن. و دورهی دراز دزدی و کشتار و هرج و مرج و قبول ِ فساد هی درازتر میشد خواه اسمش را عصر جهان گشایی نادر گذاشته باشند یا روزگار عشرت کریمخوانی یا کوشش برای جمعآوری تکهپارههای قلمرو به دست آغا محمدخان، با بعدها و بعدترها. این دوره بود و بود و سالها بود اما کی و کجا واماند، یا دست ِ کم وارفت ـــــ شاید یک روز ذیقعده، دویست سالی بعد، در یک امامزاده نزدیک پایتخت.
وجدان اجتماعی ــ سیاسی، جدا از ردای روحانی، میان میدان رفت. فرد پیدا شد. از پایین. فرد سیاسی ــاجتماعی به پا میخاست. فرد باید به روی پای خویش بایستد تا جمع، روزی روزگاری، به روی پای خویش بایستد.
این جور بود که آخر هر آنچه که در متن زندگانی و فرهنگ پهن کهن بود، اینجا سیصد چهارصد سالی در تاریکی و رکود فسادی که همزمان با به راه افتادن تمدن و فرهنگ تازه در اروپا بود درجا زد، خرابتر شد، تا این که ما هم از گذشته بیخبر ماندیم و هم از حال، و هرچه میکردیم تکرار بود نه کاوش.... فساد عادت شد. در عادت عیب کمتر به چشم میاید یا اصلاً نمیآید. عادت یعنی در خواب بودن اراده و اندیشه. وقتی روال و رخصت ِ شک کردن و سؤال نداشته باشی، وقتی که چارچوبهی تغییر ناپذیر فکری را باید به ارث بگیری و همچنان به ارث بگذاری جایی برای تجربه دیگر نمی ماند. قدم بر نمیداری، ناچار میمانی. ماندن میشود عادت؛ درماندگی میشود عادت، عادت میشود سنت.
کانون گرفتن اندیشه پیش یک نبوغ رویداد ناچاریست در جریان جنبش وجود ذهنی انسان، در طول سیر فکر؛ اما قبول و نشر عام اندیشه حاجت دارد به یک محیط مهیا. در وحدتی که در دورهی صفوی ساخت امکان یک محیط محدودتر شد. سیر تفکر اصلی اینجا رسیده بود به صدرالیدن محمد شیرازی. اما برای مصرف مردم مجلسی جلو میرفت. (از «کسر الاصنام» سودی برای سلطهی دولت نمیشد برد. اما برای سر به راه کردن مردم حدیث دربارهی ثواب خربوزه خواری را میشد به خورد آنها داد.) بر این قرار امکان انسان بودن در حد دنیایی محدود شد به حد واحد جغرافیای سیاسی؛ و مذهبی که مزیت را از حد مرز جغرافیا برون میبرد تا پرهیزگاری را اساس گرامی شدن سازد تبدیل شد به شعاری برای ساختن مرز و حد تحکم برای حفظ حیطهی قدرت. در زیر رنگ یک ایمان، انسان ِ فرهنگی تبدیل شد به فرد ِفرقهای و، بعد، آدم ملی. زور و تعصبی که باب طبع حکومت بود شد زایندهی زبونی وفقر و فلاکت فرهنگی امکان نشر و گسترش فکر یا تمدن نو را برد. ضعفی که حاصل ظلم و فساد ِزور و انحراف فکری بود بالا گرفت تا حدی که ماندگاری خود ِ حکومت صفوی هم حتی ممکن نماند و هرچه ماند بازیچهی تمرد یک دستهی کوچک افغانیان یاغی شد.
قدرت پوسیده بود، زوار در میرفت. زور افتاد ــــ در دست دیگری افتاد. این دیگری هرچند با اسم دیگر و از جای دیگر بود اما با همان هویت بود، قدرت ربای تازه بود که او هم زود قدرت به دیگری میداد، که او هم زود قدرت به دیگری میداد. که او هم با قدرت به دیگری میداد.
تغییری که پیش آمد از فساد میآمد، ضد فساد نمیامد. فساد برجا بود. فساد برجا ماند. فساد برجا ماند، بهرهبرنده از فساد عوض میشد. سنت عوض نشد و نقض نکبت ِ رایج از خود فضای پرورنده و حاکم به نسل بعدی داد.
نفس علیل روزگار را با زیباییهای نقش و فکر ِ همزمان نمیشود پوشاند. زیباییهای نقش و فکر جدا از هویت حکومت بود. با آن نبود، و از آن نمیآمد. زیبایی کیفیتی است در معنا و زیبایی را در خود نمیبردند هر چند آن را قبای قامت و حیثیت حکومت خود مینمایاندند ــــــ همچنان که مینمایانند. زینت به ظاهر ِ خود دادن زیبایی به روزگار دادن نیست. آنها زیبا کننده و زینت دهندهی هویت آن روزگار نبودند. نیستند، هم.
... اما اجرای طرح و دادنِ تغییر در رسوم انسانی، حتی رسیدن به نقطهی آغاز آن، حاجت به گسترش معرفت دارد، باید مردم به سوی خط نقطه چین تازه راه بیافتند، باید فرصت به دست بیاید ـــــــ که تا به دست بیاید وقتی درازتر از عمر آدمی باید. در یک چنین مهلت میدان در دست کارگزاران روز میماند، خواه از نوع قلدر قداره بند، خواه مستوفی ِ مدبر اندیشمند، خواه آن ساده لوح که بس میکند به پیشرفت فرعی و رفع و رجوع روزانه یا، حتی، به ضدیت یا خصومت فرعی با رسم روزانه؛ خواه آن کس که فکر مردم را از راه و رسم روز میدزدد اما میدوزد به رسمهای ورشکستهی دیروز، یا میراند به سوی راههای انحرافی و بن بست. در یک کلام، هر کس که حرمت خلوص فکر را نگه نمیدارد، این تنها نشان آدمیت را.
...آثار فکر و ذوق پیشرفته، در دست کارگزاران روز گاهی برای حل مشکلات روزانه، گاهی برای خودنمایی و گاهی حتی نابهخودآگاه، گاهی به خاطر تزیین نظم حکومت به کار میافتند. این جز جبر ترقیست اما ترقی نیست. نظمی که حاکم است این طرح و فکرها را برای دوام خویش میگیرد اما در نفـْس ِ ناخوش خود فرمولها را علیل میسازد، و در نتیجه نتیجهها را هم. در هر چیز.
گفتم «حکومت»، اما مقصودم از حکومت «دولت» نیست. مقصود من نظام حاکم هست. دولت جزیی است از نظام حاکم، ابزار کار و حربهی آن است. در این نظام حاکم، محکوم و حاکم و مظلوم و ظالم و فقیر و ثروتمند، خواه ناخواه فهمیده یا نفهمیده، سهم مشترک دارند. تنها تقسیم سود در میانه یکی نیست. سهمها مساوی نیست اما اشتراک در سهمها هست. بسیار مظلوم که در انتظار نوبت ِ ظالم شدن نشسته است و میکوشد، بسیار تنگ دست که دنبال فرصتی برای غارت هست. نفس قبول ظلم خودش ظلم است. خط جداکنندهی اصلی میان صاحب ِ قدرت و پایمال ِ قدرت نیست. خط درست میان قبول یا ردّ است ـــ قبول یا ردّ دستگاه نقص مسلط، در هر کدام و در تمام جنبههای خرابش.
و در تمام جنبههای دستگاه حاکم پایان دورهی صفوی، نقص خودش نظم ِ رایج بود. نظم ِ خرابی ِ کامل بود. چندان خراب که اندیشهی علاج هم از آن برنمیآمد، در آن نمیآمد و هیچکس به فکر ردّ آن هم نمیافتاد هر چند ردّ باید با عمل باشد، تنها فکر کافی نیست. اما عمل، دعوا، تنها سر تصاحب آن دستگاه بود نه آن را برافکندن، نه آن را عوض کردن. و دورهی دراز دزدی و کشتار و هرج و مرج و قبول ِ فساد هی درازتر میشد خواه اسمش را عصر جهان گشایی نادر گذاشته باشند یا روزگار عشرت کریمخوانی یا کوشش برای جمعآوری تکهپارههای قلمرو به دست آغا محمدخان، با بعدها و بعدترها. این دوره بود و بود و سالها بود اما کی و کجا واماند، یا دست ِ کم وارفت ـــــ شاید یک روز ذیقعده، دویست سالی بعد، در یک امامزاده نزدیک پایتخت.
وجدان اجتماعی ــ سیاسی، جدا از ردای روحانی، میان میدان رفت. فرد پیدا شد. از پایین. فرد سیاسی ــاجتماعی به پا میخاست. فرد باید به روی پای خویش بایستد تا جمع، روزی روزگاری، به روی پای خویش بایستد.
این جور بود که آخر هر آنچه که در متن زندگانی و فرهنگ پهن کهن بود، اینجا سیصد چهارصد سالی در تاریکی و رکود فسادی که همزمان با به راه افتادن تمدن و فرهنگ تازه در اروپا بود درجا زد، خرابتر شد، تا این که ما هم از گذشته بیخبر ماندیم و هم از حال، و هرچه میکردیم تکرار بود نه کاوش.... فساد عادت شد. در عادت عیب کمتر به چشم میاید یا اصلاً نمیآید. عادت یعنی در خواب بودن اراده و اندیشه. وقتی روال و رخصت ِ شک کردن و سؤال نداشته باشی، وقتی که چارچوبهی تغییر ناپذیر فکری را باید به ارث بگیری و همچنان به ارث بگذاری جایی برای تجربه دیگر نمی ماند. قدم بر نمیداری، ناچار میمانی. ماندن میشود عادت؛ درماندگی میشود عادت، عادت میشود سنت.
گفتهها. گلستان، ابراهیم. چاپ اول. تهران:بازتاب نگار 1385. ص 38-42
ابراهیم گلستان و گفتههایش به صیغه اول شخص مفرد /در معرفی كتاب «گفتههای» ابراهیم گلستان
مروری بر کتاب «گفتهها»
در سال 1348 نام این دانشگاه پهلوی بود نه شیراز!
پاسخحذفاتفاقاً از بد حادثه دانشگاه پهلوی هم داخل شهر شیراز بوده. در خود کتاب هم نوشته شده "حرفهایی برای دانشجویان دانشگاه شیراز".
پاسخحذفبه هر صورت بنده از جنابعالی بخاطر این خطای بزرگ پوزش میخوام.