۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

این انگلستان است


من نمیتونم به تو دروغ بگم. پسر، این یک جنگ رقت آوره.  و تو می خوای که زندگی پدرت یه معنایی داشته باشه، درست نمیگم؟! و گفتن این حرف، قلب لعنتی من رو میشکنه. ما نباید اونجا[فاکلند] باشیم. اون [تاچر] به ما دروغ گفته. به من دروغ گفته. به تو دروغ گفته. اما مهمتر از همه به پدرت دروغ گفته. اگه تو بلند نشی و توی این دعوای لعنتی که در خیابون جریان داره نجنگی، پدرت برای هیچی مُرده. اون واسه هیچ و پوچ مرده. پسر، تو باید این رو با خودت حمل کنی. اینجا، توی این قلب لعنتیت...

شاون، یک پسر دوازده ساله انگلیسی است که پدرش را در جنگ فاکلند از دست داده و با مادرش به تنهایی زندگی میکند. داستان از جایی آغاز می گردد که شاون بخاطر شلوارش در مدرسه مورد تمسخر بچه ها قرار میگیرد و با پسری که به پدرش توهین کرده درگیر می شود. همین نزاع و آسیب روحی باعث می شود تا پسرک ِ تنها، در راه بازگشت به خانه با اراذل محل آشنا شده  و جذب آنها گردد. کله پوستی ها! باند کوچکی از نوجوانان و جوانان انگلیسی به رهبری وودی مهربان، دوست داشتنی و خوش مشرب...