گلوهای دریده شده، دهانهای از خون پر شده، جوانان پرپر شده، همگی دل بدرد میآورد، آتش به جان میزند اما یک چیز را عوض نمیکند: حقیقت. حقانیت یک جریان به سرخی مسیر نیست.
به گذشته که برمیگردم، میبینم هدف رهبران ثابت مانده ولی این وسط یک چیز تغییر کرده: به بهانهی بهای آزادی،
جان ستانان دیروز خون طلب میکنند. بیشک
انسانها تغییر میکنند اما نه در توهمات ما. تمام عالم طرفدار آزادیاند، تمام مظلومان خواهان عدالتند اما همگی تعاریف یکسانی از آزادی و ظلم ندارند. کاسهی زهر را به خیال جام شراب سر کشیدن گرچه ز تلخیاش میکاهد اما ماهیتش را عوض نمیکند.
جماعتی امیدوارانه بوی بهار را میشنود اما رهبران از عطر دیروز سخن میگویند. در تضاد میان خواست این بخش مردم و رهبران، دو طرف به یک راه حل موقتی و شگفتانگیز رسیدهاند: رهبران مطالبات مردم را واکنشی به عملکرد نادرست مسئولان میدانند
[1] (در واقع تغییر را نمیپذیرند و اصالتی برایش قائل نیستند) و در نظر مردم، رهبران تقیه میکنند. در ورسیون جدید دیدن رخ امام در ماه، ملت متوسل به علوم خفیه، روح دموکراتیک آقایان را احضار کرده است. تا روز قیامت، شاید این اتحاد موقتی مشکلی ایجاد نکند اما عاقبتْ کدام چهره آشکار خواهد شد؟ آنچه رو هست و سابقهای 30 ساله دارد یا آنچه که در خیال هواداران نقش بسته است؟ تلاش برای به هیچ و شوخی گرفتن کارنامه و بیانات اصلاح طلبان، از رهبر گرفته تا ملیجک، در اصل ماجرا تغییری ایجاد نمیکند. طرفداران نظریهی «موسوی شوخ طبع» باید بدانند که خصوصیت مهم یک شوخی بامزه پایان غیرمنتظرهی آن است. بخصوص اگر شوخی از نوع آخوندی (خدعه) باشد.
گرچه برخی مدعی کنش هوشمندانهاند اما تا زمانیکه مخاطب معیاری بجز "دیو چو بیرون رود فرشته در آید" ندارد، تا زمانیکه عقلانیت وارونه دیدن واقعیت است، عملگرایی منفعت طلبی و نقد همان توجیه کاستیهاست و در نهایت تا زمانیکه نوک پیکان انتقاد رهبران را نشانه نگیرد، برای شعارهایی چون "بت شکنم"، "همه رهبریم" و... نمیتوان
کوچکترین ارزشی قائل شد. آنچه که بعنوان نقد سازنده (بیبخار و چاپلوسانه) متداول (لذت بخش) است، نصیحت پدرانهای است که چشم بر ایراد های اساسی پوشانده و مشکل را در نیروهای غیبی و عوامل جوی میبیند که از قضا اندک تاثیری هم روی نقد شونده گذاشته است
[2]. موسوی و کروبی از آسمان نیامدهاند. کارنامهای دارند که بیانگر پایگاه اجتماعی و طرز فکرشان است. در بررسی یک نقد آنچه در اولویت قرار دارد وارد یا ناوارد بودن آن است. اینکه منتقد بدنبال اصلاح است (فرضاً روشنفکر دینی) یا تخریب (بهرام مشیری) اصل قضیه را زیر سوال نمی برد.
با قرینه سازی «جمهوریت از دست رفتهی جنبش سبز» با «مراسم عاشورا» میتوان جایگاه علی اصغر پرپر شده را به جمهوریت، صاحب تکیه را به رهبران، نوحه خوان به روزنامهنگاران حزبی، سینهزنان به رهروان و جماعت قابله بدست منتظر قیمه را فرصت طلبان همواره حاضر دانست. کارکترهای این نمایش عضلانی-هیجانی همگی اصل قضیه را پذیرفتهاند. وسط جمعیت بلند شدن و سراغ میت را گرفتن و در اصل مراسم تشکیک وارد کردن اگر با نگاه غضبآلود خیل عزاداران مواجه نشود، بیشک تشویق و تحسین آنها را هم در پی نخواهد داشت. در رابطهی مرید و مرادی، میت به صرف میت بودن، ملت به صرف توده بودنش
[2.1] و انسان به صرف گوسفند بودنش ارزشمند است.
[3] در یک جمله «قهرمان مردهی قابل مصادره» را عشق است.
هدف اکثریت نامعین است، معیار مخالفت نامشخص اما هزینهها معلوم. این وسط چه کسی از شفافیت و صداقت ضرر میکند؟ کلاهبرداران سیاسی؟ یا ملتی که از واقعیت فرار میکند؟
[4] زیر کوبش موحش نوازندگان سمفونی دروغ و ریا و حماقت، باید اصرار داشت که کجا هستیم، چه میخواهیم و به کجا میرویم. با برچسب رادیکالیسم نباید حقوق حقهی ملت را به هیچ شمارد. در طی 30 سال گذشته که شعار براندازی سر میدادند، پاسگاه کدام روستا سقوط کرد؟ «منتقد مصلحتگرا» ترکیب مضحکی است. هیچکس بهتر از مخاطب صلاحش را تشخیص نخواهد داد. شاید مهمترین کار در این زمان سکوت نکردن و همرنگ جماعت نشدن باشد.
[5] جماعتی که مثل موم در دستان رسانهها شکل میگیرید، زیر دستان ستم له می شود، از لجنزار بیرون میزند، آزاد میشود و گیر میافتد در دستان شیاد دیگر.
بازی بد و بدتر - level Two (بخش نخست:دروغ)
موومان دوم: ریا
آزادی حق هر انسانی است تا صادق باشد، فکر کند و بدور از ریاکاری سخن بگوید.
خوزه مارتی [6]
هدف اصلی من دراین مبارزه این است که اتحادیه را حفظ کنم، نه اینکه برده داری را حفظ کنم یا از بین ببرم. اگر میتوانستم اتحادیه را بدون آزاد کردن هیچ بردهای حفظ کنم این کار را میکردم، اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن تمام بردگان حفظ کنم این کار را میکردم، و اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن گروهی از بردگان و برده نگه داشتن گروهی دیگر حفظ کنم باز هم این کار را میکردم، هر آنچه در مورد برده داری و نژاد رنگین انجام دهم، بدین دلیل انجام میدهم که فکر میکنم میتواند به حفظ اتحادیه کمک کند.[7]
متن بالا بخشی از نامهی آبراهام لینکلن به هوراس گریلی سردبیر «نیویورک تریبون» است.
[8] لینکلن این نامه را در شرایطی نوشت که طرفداران لغو بردگی از کندروی و میانهروی وی انتقاد میکردند. آیا او در برابر لغو بردهداری بیتفاوت بوده؟
لینکلن نامه را اینگونه به اتمام میرساند:
من بدین وسیله هدفم را برطبق وظیفهٔ رسمی ام اعلام کردم، و قصد ندارم هیچ گونه تغییری در آرزوی شخصیام که بارها ابراز داشتم مبنی بر اینکه تمامی انسانها در هر کجا که باشند آزادند ایجاد کنم.
خواننده حتی اگر از کارنامهی لینکلن آگاه نباشد
[9]، حتی اگر از امضا شدن «اعلامیهی آزادی» چند هفته پس از نگارش این نامه بیاطلاع باشد
[10]، یک چیز را نمیتواند انکار کند، خواست و آرمان لینکلن آزادی و لغو بردهداری بوده. شارلاتانیسم و دروغ در نامهی لینکلن دیده نمیشود. هدف مشخص بوده اما اولویتها فرق میکردهاند. آرمانش نه رهنمودهای دیکتاتور راحل که اعلامیهی استقلال بوده است.
[11] عملگرا بر خلاف فرصت طلب بیپرنسیب نیست.
[11.1] من عملگرایی را اینگونه تعریف میکنم.