۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

پابرهنه ها

مدام صحبت آتش جهنم به گوش آدم می رسد.

به کلیسای بزرگ پهلوی بخشداری که پا بگذاریم، از همان دم در، چپ بگردیم یا راست بگردیم، از آجر فرش کف تا قبه سقف روی هر دیواری را که نگاه کنیم می بینیم جهنم را نقاشی کرده اند... یا مسیح است که زنده شده و دارد بدون بال به آسمان پرواز می کند؛ یا مسیح کوچولوی تپلی است که با چشم های زاغ، که در همه شمایل ها تو بغل مریم دارد می خندد. مقدسه عذرا را هم آن طرف دیگر کشیده اند. آن ته. همان جائی که محراب هست. از این که مادرم هم مثل مقدسه عذرا اسمش مریم (ماری) است خیلی خوشم می آید. نمی دانم چرا، اما این موضوع خیلی خوشحالم می کند.

هر بار که رفته ام کلیسا، نقاشی ها را تماشا کرده ام و اسباب تعجب و حیرتم شده. اما آنچه با دقت بیشتری تو بحرش رفته ام جهنم بوده است که کشیش مدام به اش حواله مان می دهد.- همین جهنم خیالی نقاشی روی دیوار طرف در ورودی.

شعله های قرمز عظیمی زیر پاتیل های بسیار بزرگ می بینی که توی آنها قیرجوشان هست و بخار غلیظ سفیدی ازشان به طرف گنبد کلیسا بالا میرود. توی ابر و بخار هم شیطان ها دیده می شوند با دم های دراز به هم پیچیده و شاخ های شق و رق و گوش های پت و پهن و دماغ های برگشته و پوزه های گرازوار. شیطان های پشمالودی که هر کدام یک شنکش آهنی چهار سیخه دستشان است و با آن ارواح را از این پاتیل به آن پاتیل می اندازند؛ ارواح آدم هایی که این پائین معصیت کرده اند.

می خزی تو باغ همسایه یک دانه سیب میزدی؟ کلکت کنده است! روحت از دست رفت. وقتی مردی آتش جهنم منتظرت است. آتش جهنم و پاتیلی که مدام توش پلق پلق قیر می جوشد، و نیزه های چهار سیخه ئی که روح آدم را این پاتیل آن پاتیل میکند!

اسب هایت را به چرا برده ای، خسته و مانده خوابت گرفته و حیوان ها رفته اند تو کشت و کارها گندم و ذرت و یونجه یا کنجد دیگران را چریده اند؟- کارت ساخته است! همان آتش جهنم، همان شیطان ها، همان پاتیل های قیرجوشان چشم به راهتند.

گانت زا Gantza -دشتبان ارباب - فحش و بد و بیراه رد بارت می کند؟ بهتر است اصلاً محل سگ هم به اش نگذاری؛ خودش روز قیامت تو آتش جهنم کباب می شود. اما اگر توهم برگردی تو رویش بایستی و فحش و فضیحتش را به خودش برگردانی، دیگر واویلا! حسابت با کرام الکاتبین است!

دشنام دادن به کشیش و ارباب و بخشدار که، هیچ! اصلاً فکرش را هم نباید کرد... این دیگر از هر گناهی که به خیالت برسد بزرگ تر است. بدان و آگاه باش که اگر گناهت این است پدرت درآمده! بهتر است فکری به حال و روز خودت بکنی! چون در این صورت نه فقط بعد از مرگ تو آتش جهنم کباب میشوی بلکه با تازیانه و قندان تفنگ هم خرد و خمیرت می کنند. هیچ نباشد، دست کم مشت و لگد مفصلی تو دک و پوز و دنده ات می زنند. همین جور به هرجات که دم چک بیفتد!

کشیش یک دم از ترساندن مردم به آتش جهنم و پاتیل هایی که تویشان غل و غل قیر میجوشد کوتاه نمی آید.

[...] نوحه خوان کلیسا هم، با آن لباده رنگ و رو رفته اش، سطل آب تبرک به دست، شلان شلان دنبال کشیش تاتی تاتی می کند. کشیش وارد خانه ئی میشود شروع میکند به اوراد و اذکار خواندن. مردم با بچه هایشان دم در خانه انتظارش را می کشند. کشیش دسته ی ریحان را می زند تو آب تبرک و به پیشانی آن ها می مالد و دعائی می خواند. مردها و زن ها و بچه ها دست کشیش را که ناخن هایش مغزی سیاهی دارد می بوسند. می گویند کشیش مقدس است باید بوسیدش...

ماهم اگر بولبوک کشیش Boulbouc این افتخار را به مان میداد که در ایام «نوئل» یا عید «پاک» به خانه مان قدم رنجه کند حتماً دستش را می بوسیدیم. منتهاش بولبوک چنان از خانه ما دوری می کند که انگار خانه لامذهب هاست. انگار خود ناکسش ایمان درست و محکمی دارد و خدا را می شناسد! و انگار خود ماهم واقعاً به خدا عقیده داریم!

مردم همگی دم از خدا می زنند، اما راستش فقط از روی عادت. ما بچه ها که مطلقاً به فکر این حرف ها نیستیم.
بزرگ ترها وقتی تبرک شدند باید ته جیبشان را بگردند و آخرین شاهی شان را تو سطل آب مقدس بیندازند، اما ما بچه ها عوض این که تقلید آن ها را درآریم ترجیح می دهیم تو سطل کوچک کشیش تف بیندازیم.

اگر کسی فقط یکی دوشاهی آن تو بیندازد کشیش زیرلبی فحشی به نافش می بندد. نوحه خوان که بی هیچ شرم و خجالتی بلند بلند فحش چارواداری می دهد. کشیش فقط موقعی کیفور می شود که دست کم یک سکه پنجاه سانتیمی یا پنج له ئی نذرش کنند.

به عقیده کشیش یک مالک مزرعه بهترین مسیحی عالم است. مالک مزرعه محال است تو آتش جهنم بسوزد. روز قیامت خود کشیش هوایش را دارد. تو همه وعظ هایش بعد از اسم اسقف از مالک بزرگ بانه آسا Baneassa نام می برد که اسم دهان پرکنی دارد: اسشم گراسیم میلیان میلیاره سی Gherassim است. الکن است و افلیج. اگر برای کاری مجبور شود به بخشداری برود، از درشکه اش که پیاده شد دو تا از نوکرهاش کولش می کنند. پاهایش شل و ول تاب می خورد.

...-داریه! میان تو و ارباب چه فرقی هست؟
-خدا شاهد است که هیچی هیچی! ص45-48
.
.
.
فلوره آ پانکو Florea Pancou دیگر مرد سالخورده ئی به حساب می آید. گاوهای خوب و ارابه بزرگی دارد که چرخ هایش را همین تازگی ها آهن کشی کرده. یک دخترش را شوهر داده اما هنوز سه تا دختر دیگرش خانه مانده اند. سه تادختر و یک پسر. وقتی پسرش می رفت شهر سرو مرو گنده بود. سالم و سردماغ. وقتی برگشت چشم هایش کور شده بود. سر یک ساختمان عملگی می کرده، میخی رفته تو چشمش کورش کرده. بعد هم آن یکی چشمش نابینا شده.

کور بینوا سربار خانواده است. سه تا دخترهائی که هنوز به شوهر نرفته اند هم هر کدام یک سربار دیگر. اما بیش از همه این سنگینی وحشتناک زنش است که کمر فلوره آ را خم کرده.

امسال پاییز یکی از همسایه هایش مرده. بیوه اش، خیلی که داشته باشد، بیست سال. بینی نوک برگشته دارد و پوست سفید. تر و فرز و زبر و زرنگ است. فلوره آ پانکو عادت کرده که شب به شب برایش چیزی ببرد: گاهی آرد، گاهی ذرت، گاهی پیه خوک، گاهی یک دانه مرغ... خلاصه یک مشت از هرچه تو خانه و انبارش بهم برسد. برای این که خودش را تو دل بیوه زن جوان جا کند نمیداند به کدام در بزند. زنکه آتشپاره به این مفتی ها رکاب نمی دهد.

-هه، اگر می توانستید جدا بشوید و مرا بگیرید، می شد که...

اول کار فلوره آ خیال می کند زنک دستش می اندازد. بعد کم کم می فهمد که نه، قضیه جدی است. اول هاج و واج ماند و این پا آن پا کرد، و بعد خوب که زیر و بالای کار را سنجید و فکرهایش را کرد تصمیمش را گرفت:

-طلاقش می دهم!

حالا رفته وکیلی پیدا کرده که تشریفات کار را انجام بدهد. وکیل به دادگاه بخش عرضحالی تقدیم کرده است. فلوره آ کاغذ را گذاشته جیبش و آن را با غرور تمام به هرکس که می خواهد ببیند نشان میدهد.

-بله، طلاقش می دهم یک زن جوان می گیرم. آن قدری دارم که ازش نگهداری کنم.

اهل ده به ریشش می خندند. اما فلوره آ به فکر کار خودش است.

روز دادگاه زنش را می نشاند توی ارابه و میرود به شهر. دوتائی ساعت های متمادی جلو دادگاه منتظر می مانند.

زن، کوچک اندام و واسوخته است. با پستان ها ورچروکیده و پشت خمیده. کار کشنده مزرغه و زائیدن و بزرگ کردن بچه ها به کلی شکسته و فرسوده اش کرده.

پیشخدمت محکمه احضارشان می کند. فلوره آ دست زنش را می گیرد و به داخل تالار هولش می دهد و خودش با گردن شق و قیافه حق به جانب می ایستد. نه هیبت قضات و نه منظره مسیحی که به صلیب کشیده شده، هیچ کدام اثری رویش نمی گذارند. اولین باری نیست که به آنجا پا گذاشته. اما زنش چنان وضعی دارد که انگار از یک ستاره دیگر به آنجا افتاده.

رئیس:چندوقت است ازدواج کرده اید؟
فلوره آ:سی و پنج سال آقای رئیس
رئیس:چندتا بچه دارید؟
فلوره آ:پنج تا جناب رئیس
زن (بدون این که ازش سوالی شده باشد جواب شوهر را کامل می کند): چهارتاشان هم مرده اند. سه تا در بچگی، یکی همین امسال پائیز...

چشم هایش پر از اشک می شود؛ اشک خاموش حیوان بارکشی که عادت کرده همه چیز را بی چون و چرا بپذیرد.
رئیس: چرا می خواهید از این زن جدا بشوید؟
فلوره آ:خیلی زشت است جناب رئیس.
رئیس:سی و پنج سال وقت لازم بود تا این را متوجه بشی؟
فلوره آ:همان روز اول متوجه شده بودم جناب رئیس، منتها تازه همین چندوقت پیش توانسته ام یکی دیگر، یک خوشگلش را، پیدا کنم.
رئیس:و لابد خیلی هم جوان تر از این یکی است.
فلوره آ:البته، جناب رئیس، البته. خیلی خیلی جوان تر از این یکی است.

و برقی در نگاهش می درخشد. لبخندی می زند و بی اراده نوک سیبیلش را می تابد.

دربازگشت به ده، از این که نتوانسته قال زنش را بکند برج زهرمار است. پایش که به خانه میرسد زنش را به قصد کشت کتک می زند و دوهفته بعد دفنش می کند. ص97-ص99
.
.
.

-اوف که عجب قوی است این ملعون!
-چی پدر؟ انقلاب؟
-نه پسر، نه، عرق را میگویم!... به دینم قسم که اصلاً عقیده ندارم شماها خودتان را قاتی این جریان بکنید!... ارباب ها هم اثر صنع ذات خداوندی هستند. مشیت خدای عالم بر این قرار گرفته که یکی همه چیز داشته باشد یکی هیچ نداشته باشد. اما بهشت مال مردم بی چیز است عزیزان من!
-پدر!خداوند عالم وسیله اش را نداشت که خرده از بهشت ما را بدهد به ارباب ها عوضش مقداری از زمین های آن ها را میان ما قسمت کند؟ اگر چنین کاری می کرد اوضاع ماهم حسابی رو به راه می شد!
-اوئیه! پسرم! من این حرف های تو را هیچ دوست ندارم. کلماتی که از دهان تو بیرون می آید همه اش کفر است. گناه عظیمی است که بار وجدانت می کنی... تو باید اغلب اوقات بیائی کلیسا به اقوال مسیح گوش بدهی.
-همه اش را شنیده ام پدر. حتی چندبار هم شنیده ام. گیرم اگر درست فهمیده باشم مسیح نباید مثل شما طرفدار ارباب ها بوده باشد...
-توماس یک چتول دیگر! معده ام می سوزد... ها، بله، همین بود که به تان گفتم، پسرهای عزیز من. سعی نکنید با مقامات، باارباب ها، سرختی به خرج بدهید. آنها قدرتمندند عزیزان من، خیلی قدرتمندند. این هم خواست پروردگار عالم بوده است... خودتان کلاهتان را قاضی کنید: آخر اگر همه مردم ارباب بودند کی می آمد با انگشت هایش زمین را بکند و توش ذرت و گندم بکارد؟ کی می آمد محصول را درو کند؟ این شیطان رجیم است که شما را به طرف گردنکشی و عدم اطاعت می کشاند، شیطان رجیم!

-نه پدر. شیطان رجیم نیست. عطش عدالت و گرسنگی شکم است. شکم خودمان و بچه هایمان.
-بسیار خوب پسرهای من، بسیار خوب... فقط بعد نیائید بگوئید چرا ما را روشن نکردی!
این را میگوید و میرود. جماعت هیاهو میکنند. میخانه پر از دود است.

-بله، معلوم است: از سهمیه آسمان مان یک خرده اش را می دهیم به نو کیسه ها و عوضش یک تکه زمین از این دنیای دون بر میداریم...کشیش با این بهشت و جهنم و شیطانش ما را گائید!... شیطان، شیطان، همه اش شیطان... آخر شیطان غیر از همین ارباب ها کی می تواند باشد؟

وقتی پدرم که دست مرا به دست گرفته برمیگردد خانه، دیگر هوا تاریک شده. تا دیروقت در میخانه مانده ایم...

-هی بچه ها! بیائید بیرون تماشا: عجب آتش بزرگی طرف مشرق دیده می شود!

اهل خانه که همگی یک دیگر را هل میدهند و به هم سقلمه میزنند از اتاق میریزند بیرون روی ایوان. همه به طرف مشرق چشم میدوزیم. آسمان چنان تفتیده که انگار در افق یک جنگل تمام آتش گرفته. باوجود این در آن نقطه جنگلی وجود ندارد. بیش تر از این چیزی نمی بینیم؛ این است که می رویم بالای تپه. از آنجا می توانیم آتش سوزی را با تمام زیبائی وحشیش تماشا کنیم.

حالا دیگر موضوع دستمان آمد، چیزی که می سوزد انبار بزرگ سه کارا است.

اما راستی چه اتفاقی افتاد؟ یعنی ممکن است کسی آتش به کاه انبارها زده باشد؟

...شب صافی است. نه مهتاب است نه یک لکه ابر. و جابه جا کوره های عظیم آتش ظلمت را پس می زند. یک آتش سوزی در سه کارا طرف شرق، یکی پهلوی روچی سمت شمال... آتش سوزی ها پرده شب را دریده اند.

...حالا دیگر شب در همه جا به آتش کشیده شده. کشتزارها روشن اند. آتش چنان محشری برپا کرده که از همان دور در نورش به خوبی همه چیز را میشود دید. از همه جای افق شعله های عظیم بلند است. شعله هائی که تنها بعد مسافت سبب می شود کوچک به نظر آیند.
پدرم می گوید:
-یک شایعاتی توی ده بگوشم رسیده بود. شایعاتی درباره شورش، که می گفتند تا این طرف ها هم کشیده شده.
آتش سوزی ها مدام زیادتر میشود و بلندی شعله هایش پیرهن شب را می درد. اما دورند، دورند و ما را گرم نمی کنند.
از سرما می لرزیم.

همه ده روی تپه جمع شده اند و نگاه می کنند

...پدرم شروع میکند به حرف زدن:
-تو مملکت انقلاب شده. همین الآن هم قیام هائی دارد میشود. این ها همه شان کسانی هستند که زمین دارها توخون غرقشان کرده اند. اما قیام ملت هربار با همه بدبختی هایش چیز خوبی بوده. اقلاً برای مدت کمی هم که شده ترس تو شکمبه ارباب ها خانه کرده و باعث شده با دهقان ها یک خرده بهتر راه بیایند. حالا دیگر نمیتوانیم دست رو دست بگذاریم و ساکت بنشینیم. آن قدری که باید رنج و بدبختی کشیده ایم. شاید این بار بختمان یاری کرد و زدیم برای همیشه کلک ارباب ها را کندیم. با وجود این ها به نظرم می آید که یک چیزی کم داریم. شورش، رهبر ندارد. جماعت ممکن است کورکورانه حمله کنند و آتش بزنند، و حتی کار را به کشت و کشتار بی خود و بی فایده بکشانند...

پسر دائی دومت رو پالیکا یکهو فریاد می زند:
-من یکی که دیگر نمی توانم منتظر بمانم. بچه هایم یک پارچه پوست و استخوان شده اند. هر که ببیند می گوید الآن و یک دقیقه دیگر است که نفس شان پس بزند. دیگر حتی کاه دسداس کرده ام جوشانده ام داده ام خورده اند. دست هایم را ببینید:پوست انداخته اند. می دانید این چیست؟ پلاگر است!... زنم هم عیناً همین جور پوست انداخته. پلاگر یعنی جنون، یعنی مرگ... آخر برای چه؟ گناه ما چی بوده؟ آن قدر خرکاری کرده ام و جان کنده ام که از پا درآمده ام. پشتم پر از داغ ضربه های شلاق است. پشت زنم همین طور. آدم یک بار که بیشتر عمر نمی کند. یک بار هم بیشتر نمی میرد. خوب. پس مرگ یک بار و شیون یک بار! جای آن که بی حرف و بی صدا مثل خر زیر بار بترکیم، بگذار در حالیکه داریم برای حق زندگیمان می جنگیم بمیریم. دست کم آن جوری ممکن است بچه هایمان بتوانند سودی ببرند...

داوید فلوره آ David Florea حرفش را که تمام می کند، فکر دیگری به سرش می آید و با عجله می گوید:
-من هفت تا پسر دارم. خودم جلوشان راه می افتم و انقلاب می کنیم. حتی جنگ تن به تن. یا موفق می شویم یا میمیریم!
مردها به گفتگو ادامه میدهند. چراغ همانطور دود می زند. من مثل این است که دیگر یواش یواش آن ها را از پشت مه می بینم.
خوابم می برد. خوابی عمیق. خواب شورش می بینم. خواب خانه های مشتعل. خواب می بینم که حتی درخت های آبادی هم دارد می سوزد. توی خواب ناله می کنم. ناله می کنم و تو رختخواب غلت می زنم. مادرم بیدارم می کند:

-چه ات است داریه؟
-خواب بد دیدم مادر.

اغلب برایم پیش می آید که توی خواب به تقلا می افتم، ناله می کنم، و چیزهائی می گویم که کسی سر در نمی آورد، که انگار به یک زبان خارجه!
خواب میبینم روی آب آبی بی انتهائی که در عمرم مثلش را ندیده ام سوار قایقم و ناگهان توفان وحشتناکی در می گیرد. تنه گود درختی که سوارشم و خودم را توی آن گلوله کرده ام، می افتد تو گرداب و چپه می شود. چیزی نمانده است غرق بشوم. ماهی های عجیبی، هرکدام از یک گاو گنده تر، با دهان باز دور و برم چرخک می زنند. می خواهند پاره ام کنند. دندان هایم را به هم فشار می دهم. تاجائی که می توانم به هم فشارشان می دهم اما وحشت و دلهره شکستم می دهد. از ترس فریادی می کشم.

-چه ات است داریه؟
-خواب بد دیدم مادر.
ص148-153


پابرهنه ها. استانکو، زاهاریا. ترجمه: شاملو، احمد. چاپ یازدهم 2536. کتاب زمان

پ.ن:بولدها از متن اصلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر