این شیوه که وحدت ملی را - یا مذهبی یا اجتماعی را، فرقی نمیکند - از راههای ابتدایی ِ ور رفتن با حسهای اولیهی نابالغ بپرورند، در آخر جبراً منجر میشود به سلطهی روحیهی تفکر نابالغ؛ مردم را در حد ابتدایی اندیشه - یا نیاندیشیدن - نگاه میدارد. وحدت شاید بصورت ظاهر بدست بیاید اما سرجمع فردهای نابالغ جز اجتماع خام پرت و تلانبار سستهای نارسا نمیشود باشد. تاریخ و وسعت خاک و ذخیرهی فضل و شمارهی جمعیت کافی نخواهد بود وقتی که وارثان یک چنین مزیتها خود در طلسم نارسایی و پرتی اسیر و پابندند. تضمین ماندگاری وحدت را نمیشود از یک چنین مردم توقع داشت. آن را باید با زور و اشتلم حفاظت کرد. وحدت به ضربِ زور وحدت نیست. زور ظلم میزاید، که میزایید تا جایی که شاه که میگفت درویش است آدمخورهای حرفهای قراولش بودند؛ پای پیاده به بوسیدن مزار ضامن آهو رفت اما حتی فرزند و جانشین خود را کشت. زور ظلم میزاید، ظلم زور می خواهد، و هر دو فرد و رشد فرد را یا له میکنند یا به اعوجاج میرانند. درجایی که سنت حرمت به مرکز و مرشد روال قرنها قرن است گردن فرازی و مقاومت ِ پیش ظلم شکل ِ وظیفهی فردی به خود نمیگیرد. یا تسلیم است تا حد نفی آدمیت و حق حیات، یا ماندن به انتظار ظهور حریف تازهای که بتواند قدرت را بقاپد از قبلی، بی یک طرح، بی یک تضمین برای عوض کردن قواعد قدرت، غافل از آن که قاپنده هرگز سهمی به آن که شریکاش نبوده است نخواهد داد. و ای بسا که حق هر که شریکاش بود را هم خواهد ربود. قدرت ربایی میشود سنت. قدرت نداشتن هم میشود سنت. تاریخ ما تاریخ این دو سنت هست.
اشتراک در:
پستها (Atom)