۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

حرفه:اپوزیسیون، شهرت:فعال حقوق بشر


تظاهرات کوبایی های تبعیدی در نیویورک علیه فیدل کاسترو، 1992- عکس از کوربیس

مجری محترم برنامه از کارشناس مدعو نسبتاً محترم همان برنامه، طبق روال هر هفته طی 2 سال گذشته مجدداً این سوال را می پرسد که هدف جنبش سبز چیست؟! آقای کارشناس بدون جا خوردن و طبق روال معمول پاسخ هفته های قبل را با اندکی تغییر تکرار می کند. به نرخ روز، حصر رهبران جنبش را محکوم کرده، بر حسب کیفیت شام دیشب آینده ی روشن/تاریکی برای مملکت پیش بینی می کند و در نهایت اوقات و شب جمعه ی خوشی را برای هم وطنان آرزو می نماید. برای حسن ختام  از فعال حقوق بشر دعوت می گردد تا آخرین آمار جرح، فوتی و زندانی اپوزیسیون را بدهد. حقوق بگیر حقوق بشر برای رفتگان فاتحه ای می فرستد و باقی عمر رفتگان را به حساب بازماندگان حاضر در استودیو و عوامل زحمتکش پشت صحنه واریز میکند.

از مبارزات فعالین لهستانی روایت می کنند:
کمیته‌ی دفاع از کارگران با ۱۲ عضو شروع به کار کرد و هیچگاه شمار اعضایش، که شامل جامعه‌شناسان، تاریخ‌دانان، فیلسوفان، وکیلان، نویسندگان و کشیشان می‌شد، از ۳۳ فراتر نرفت. تعدادی از اینان مشهور بودند: رمان نویس نامی، یرژی آندرژیووسکی، تاریخ دان اقتصاد، ادوارد لیپینسکی، بازیگر سینما، هالینا میکولایسکا و استاد دانشگاه آکسفورد، لژک کولاکووسکی...مواضع ایدئولوژیک اعضای گروه متفاوت بود. برخی روشنفکران کاتولیک بودند، برخی سوسیال دموکرات، برخی لیبرال. اما آنچه که آنان را به هم پیوند می‌داد مخالفتشان با رژیم و تعهدشان به دموکراسی و حقوق بشر بود.

اولین اقدام کمیته، کمک کردن به کارگران متهم شده، کتک خورده و اخراج شده بود. کمیته، وکیل مدافع و پزشک پیدا کرد تا از آنان دفاع کند در مورد زخم‌هایی که برداشته‌اند نامه و تایید نامه به دادگاه بدهد. کمیته همچنین به جمع آوری کمک مالی از کلیسا، مردم و اتباع کشورهای بیگانه پرداخت و یک صندوق مالی امداد و کمک رسانی بوجود آورد. نویسندگان خارجی مانند سائول بلو، هاینریش بل و کونتر گراس، سهم خود از فروش کتاب‌هایشان در لهستان را به این صندوق هدیه کردند. اتحادیه‌های بازرگانی در غرب نیز کمک کردند. در کل کمیته موفق به جمع آوری ۲۵.۳ میلیون زلوتی شد. از سپتامبر ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۷ کمیته این مبلغ را، که معادل درآمد سالانه‌ی شصت و پنج خانواده بود، میان چندین هزار کارگر لهستانی و خانواده‌هایشان پخش کرد. کمیته همچنین برای تحت فشار گذاشتن رژیم یک کارزار تبلیغاتی به راه انداخت. لهستان-قدرت همبستگی-پیتر اکرمن و جک دووال

 در این سرزمین آریایی، از چه زمان مبارزه تبدیل به یک شغل و اپوزیسیون حقوق بگیر فلان چهره ی داخلی یا موسسه ی خارجی شد؟ دقیقاً معلوم نیست! از چه زمان فحش دادن به حکومت شد روشنگری؟ از قضا کسی تاریخ دقیق این یکی هم نمی داند! اما می توان گفت که پس از قلع و قمع اپوزیسیون رسمی و استخوان دار رژیم شاه و جمهوری اسلامی در داخل و خارج از کشور، نسلی بر آمد که پشت سنگر ماهواره شعار میدهد ودر خاکریز اینترنت جهاد می کند. نبردی رسماً مجازی با دشمنی تماماً حقیقی.

برخی با الهام از شبکه ARD آلمان غربی که با خبر دروغ -لغو منع آمد و شد بین شرق و غرب - باعث فروریختن دیوار برلین شد، چوپان دروغگو وار خبر از اعتراضات عظیم میلیونی می دهند تا بلکه دیوار استبداد فرو ریزد. برای این عده، مبارزه، البته اگر بتوان اسمش را مبارزه گذاشت، یک آرمان و هدف نیست بلکه بیشتر منبع در آمدی است که برای بهره بردن از آن حتی باید گلوی مخالف را درید. اولویت رزم در سنگری است که حقوق و مزایای بالاتری پیشنهاد کند.

اگر در لهستان مثل هر جای دیگری در تاریخ مبارزات بشر، عده از خود مایه می گذاشتند، اینجا از جان قربانی ِ استبداد مایه می گذارند تا پشمی برای سر بی کلاهشان جمع کنند. فعال حقوق بشر یا همان روضه خوان مجلس عزا، خود محتاج به دعا و لنگ نان شب است چه رسد به آنکه بخواهد دستی از خانواده ی زندانیان بگیرد و بی گناهی را از بالای چوبه ی دار به پایین بیاورد. نقاد بوقچی تحجر و استبداد است و تیغ نقد در جهت اهداف پیمانکار می بُرَد و قلم به میل یار می چرخد.

ارثیه ای از خانه ی پدری!
سفره عقد راه دور احمد زیدآبادی - لوگوی رونما دهندگان
در بنر پشتی نصب گردیده است.
دو کانال آن طرف تر، مبارز ِ کاسب با چهره ای برافروخته مشغول فروش داروی تقویت جنسی به همراه کتاب تازه ای از پشت پرده ی انقلاب است. منظور از پشت پرده همان دست های پنهان یا قدرت های خبیث غربی اند که ایران را در پنج سانتی متری دروازه ی تمدن بزرگ متوقف کردند. اینکه چرا فرضاً جلوی پیشرفت ترکها را نگرفتند که هیچ، به پیشرفت شان هم یاری رساندند و مهمتر از همه، این وسط نقش یا شاید مرض 35 میلیون نفر آدم و صدها نفر چهره ی فعال روی صحنه چه بود؟ و... پرسش هایی هستند مشکوک که پاسخ همه آنها در اسنادی فوق سری اما ظاهراً آشکار بر ملت شریف و با هوش ایران مخفی گشته تا يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ.

منش و نگرش سیاسی اشخاص عموماً ثابت می ماند و همچون تیم فوتبال از پدر یا برادر بزرگتر به ارث می رسد. طرف دقیقاً به همان دلیلی طرفدار پرسپولیس است که مدافع سلطنت، امام راحل یا اصلاحات و... گویی زمان برای این عده ایستا است و نه در 30 سال گذشته و نه حتی در دو سال اخیر چیزی در این کره ی خاکی تغییر نیافته و نه هیچ چیزی، تو بگو به اندازه یک برگ کاغذ A4، به معلومات ملت خجسته و کارشناسان برجسته اضافه نگشته و تمام این مدت را مشغول تکرار لاطائلات و جویدن همان مزخرفات اند.

مخاطب یا همان پوزیسیون/اپوزیسیون مادرزاد نیز همین ها را طلب می کند و این اخبار برایش تبدیل به نوعی سرگرمی و اعتیاد شده که ترکش دردآور و چه بسا بی مورد است. منتظران روی کانال به ارث رسیده سوئیچ می کنند و یکسری اطلاعات تکراری دوخطی و تاریخ معاصر یک پاراگرافی برای دامیِز را همچون نوعی مخدر یک بند مصرف می کنند. درعالم نشئگی فحشی به مخالفین می دهند یا صلواتی بلند ختم میکنند. نه نیازی به به روز کردن داشته ها می بینند و نه تشکیک در مقدسات بلاتردید را جایز. روز از نو، روزی از نو!

سیاست در ایران بیشتر وسیله ای برای سرگرمی و پر کردن اوقات فراغت است. اخبار سرّی، حتی اگر دروغ باشند ــــ بزن بزن های سیاسی، حتی اگر بر سر منافع شخصی باشند، برای مخاطب جذابیت بیشتری دارند تا پیگیری حقوق تضییع شده. ملت از هیچ حقی برخوردار نیست و کنترلی بر سرنوشت خویش ندارد. عملاً از هستی ساقط شده اما سرگرم کلکسیون عصای خامنه ای است. اگر از فاجعه ی اصلی که در برابر چشم همگان و روی صحنه در حال رخ دادن است کاری ساخته نیست، چه انتظاری از توهمات بنگی پشت پرده و تحلیل ها و بحث های آبکی می رود؟ واقعیت امر این است که اصولاً مبارزه ای در کار نیست و اصل نه بر تغییر که بر سرگرمی بیشتر است. شاید به همین خاطر است که خودسوزی در تونس مملکتی را زیر رو می کند اما در اینجا جز حداکثر نوسان سری به چپ و راست از روی افسوس، حاصل دیگری در بر ندارد. گویی ملتی به تماشای تئاتر فلاکت و سقوط خود نشسته است.

جنبش زنده است اما نه زنده تر از جنبش بحث های سیاسی در تاکسی ها. جنبشی ریشه دار، همچنان پویا و 30 ساله که به نتیجه ی دلخواه که همان براندازی است نرسیده و البته هنوز بین مسافرین تا مقصد بعدی اجماع برقرار نیست. راننده با مسافر صندلی پشتی بر سر نقش کارتر اختلاف ها دارد! ای دست های پشت پرده، اندکی صبر سحر نزدیک است!

از چاه جمکران تا بیت رهبران
حال که کار جنبش و مبارزه ی سیاسی پس از فاز بیانیه نویسی رهبران به فاز نامه نگاری رهروان ختم شده، بد نیست آنان که نقدی بر وضع موجود دارند، مسیر متفاوتی را از چاه مقدس طی کنند. از پیرمردان 70 ساله ای که 30 سال تمام بر سر سفره ی مفت نظام مقدس خورده اند و به مملکت ....اند انتظار دیگری نمی رود اما امید است دانشجویانی که کرور کرور از مملکت خارج می شوند، افق دیدشان هم همچون جسم شان به دور دست ها پرواز کند و اندکی از فرهنگ غربی را جذب کنند. دانشجویانی که بعضاً وبلاگی هم می نویسند اما از محتوای وبلاگ معلوم نیست طرف ساکن شابدوالعظیم زندگی است یا ناف پاریس. می توان بجای مقایسه های سطحی که اینجا ملت پیشرفت کرده اند و در توالت ایستاده و سربلند می شاشند، به موزه های شهر سر زد، از مشاهیر و تاریخ آنجا نوشت و اخبار روز دیار فرنگ را پی گرفت.

ایران نسل نخبه ای می خواهد که درست فکر کند، حرف حق را در زمان خود بزند نه اینکه پس از 2 سال بر سر هدف جنبشی بحث کند که وجود خارجی ندارد! بر سر رهبری سیاستمداری جدل کند که حیات سیاسی ندارد! قشری که به مبارزه به چشم سرگرمی و وسیله ای برای پرکردن اوقات فراغت نگاه نکند. ترسی از خلاف موج شناکردن نداشته باشد و معطل راضی نگه داشتن بالا تا پایین نباشد. چراکه فرصتی برای راضی نگه داشتن همه نیست و حرف درست را نمی توان موکول به آمادگی ذهنی اکثریت کرد.

نباید از فروریختن باورهای غلط خویش هراسی به دل راه داد. باید منطقی و بدون حب و بغض فکر کردن را آموخت واگر ذهن های تیزی هستند که توان اندیشیدن و درست فکر کردن و درک مفاهیم جدی را دارند، در جذب آنان و تکثیر همفکران و همراهان درنگ نباید کرد. سیل و طوفان کندروها و کندذهن ها را با خود خواهد برد. سیل ِ اندیشه نفس ها را می گیرد، طوفان ِ اقتصاد جسم ها را از جا میکند. نخبگان جامعه را از جا بلند می کنند و امید است همچون انقلاب مشروطه مملکت را چندین متر، اینبار جلوتر پرتاب نمایند.


متن پیش رو بخش هایی از مصاحبه ابراهیم گلستان با خبرنگاری است که به قول خود گلستان مایل به چاپ نامش نه در روزنامه و نه در کتاب فعلی نبوده است. به غیر از مقدمه، بقیه حرف های گلستان مربوط به 30-40 سال پیش هستند اما هنوز حرف روز این سرزمین اند. جامعه درجا زده یا گلستان فراتر از عصر خود میدیده؟ پاسخ شاید هر دو باشد. این خاصیت بی خاصیت نبودن است.

... می خواستی درست ببینی. شاید هم درست نمی دیدی اما به صدق می دیدی. می کوشیدی به صدق ببینی، و می دانستی که کوشش تو در درست دیدن، در درست دیدن و بر وفق آن درست گفتن و درست را نمایاندن، غریبگی می ساخت، غریبه ات  می کرد، جدائیت می داد، و پیش خود سرافرازیت می داد. حزن آور بود یک چنین سرافرازی. چون در قیاس با کوتاهی محیط می آمد این سرافرازی. محیط کوتاه قد بود، تو قد بلند نبودی. خودپسند نبودی که اهل آن کوچه را که می دیدی خیال ورت دارد که راضی از کار خود باشی، رضایتی که روشن بود حاصل همان حقارت حدهای کوچه بود. رنجور بودی از آن حدها. محصور بودی در آن حدها. و همچنین، در حد خود تنها. و بعد تنهاتر.

فخری نداشت تنهایی. یک جور درد بود تنهایی ـــــ دردی که بهتر بود تا در تخدیر و خنگی گله ای بودن. آگاه بودن به آن شکل زنده بودن بود. آن را مزیتی نمی دیدی. ان را منحصر به خود نمی دیدی. تنهاهای دیگری بودند هم، چندتایی، در حیطه های گوناگون، که گاه می شناختی شان، و می دیدی که هم کارشان و هم توان فکری شان همراه بود با حرمت به هوش و ارج نهادن به جوهر نجابت انسانی. می دیدی که گرچه گیر در تنگنای روزگار خود دلبسته رفاه و سربلندی برای مردم محیط خود بودند حتی اگر محیط بیابان بی رفاهی بود و زندگانی یک کوچ پی در پی از صحرایی به صحرایی و از خیمه گاهی به خیمه گاه بعدی دیگر؛ حتی اگر گاهی، وزیر یا بانکدار هم بودند، که با تمام بستگی هاشان گره گشاینده تر بودند در راه خیر مردمان تا یاوه گوی ابتری که به واماندگی و حسرت و حسد بی علاج، خواه از حرص خودنمایی و سر توی سرها درآوردن خواه در انتظار نان چرب، نق نق می کرد و در امید یک گشایش نامعلوم در کار پیچ و تاب خورده ی خود پرت می پراند.

در یک چنین حالت چه جای عنایت به پرت پراکنده گوی پریشان بود؟ کفران نعمت وجود و وقت بود پابه پایشان بودن، صدا در صدای شان دادن، حتی اگر که قصد یا خیال پاسخی یا خطا زدودنی هم از خاطرت گذر می کرد. همراهشان بودن؟ در میان شان بودن؟ در تنگنای دخمه های دود تمرگیدن، لولیدن میان هرزه ها و هرزه درایان، درماندگان توی هیچی آواره، بیماران عقیم گول خورده؟ می رفتیم هرچه می کردیم با روحیه رومانتیکی روی ابر نشستن نبود. دریک قطار، آسوده، روی راه آهنی که از آن پیش ساخته باشندش هم نمی راندیم. هم راه و هم قطار، هم دید و هم پیغام را ناچار باید خودت فرا می آوردی. و خودت فرا می آوردی. و می راندی و می رفتی. ص 21-22 آبان 1372

...یادم می آید وقتی به آن تکه های مربوط به آندره مارتی می رسیدم میدیدم که نویسنده [همینگوی] بدگویی می کند از او. این آدم آندره مارتی، آدمی هست که خیلی جالب بوده. خوب بعدها معلوم شد که آندره مارتی آدم خیلی پرتی شده بوده و همه چیز را به گند و کثافت می کشیده و فلان و فلان. ولی ما ترجیح می دادیم که تبلیغات را ترجیح بدهیم بدون اینکه بدانیم این ها تبلیغات هستند دیگر. برای من آندره مارتی یک آدم فوق العاده بود که در آن واقعه معروف در دریای سیاه موقع انقلاب روسیه تو کشتی فرانسوی بود، ولی می خواست به انقلاب کمک برساند و، خوب، نباید به او بد گفت. نباید به او فحش داد. این تصور، این تصویر (در حقیقت همان تصور) را پاک باید نگه داشت. آن روزها هنوز تجربه ثابت نکرده بود که همین جور گذشت ها و تحمل ها و پرده پوشی هاست که یک مرتبه خود آن کاری را که به خاطرش به این چیزها تن در می دهی به لجن می کشاند. راه نجات همیشه راست را دیدن و راست را جستن و راست را گفتن است و از اسطوره و سنت بازی و «میث» پرهیز کردن است. این کار برای کسانی که در یک تمدن تنبل پُر از حجب و حیا و سالوس و تقیه و ترس بار آمده اند مشکل است، و مشکل روحی بزرگی که سر راه آزادگی و درست شدن آن هاست همین است.  ص203

...یارو که می خواهد برود تئاتر، دلش می خواهد حرف هایی را که می داند برایش بزنند تا احساس امنیت ذهنی بکند و بگوید:«آها، آها دیگه! منم همینو می گم.» این جوری می خواهد. اگر که تئاتر براش یک مسئله را مطرح بکند که او نفهمد، بهش بر می خورد و می گوید:«این دیگه چی بود؟» تو کارهای شکسپیر توی «جولیوس سزار» یک چیزی هست، که جز اشاره ها و دیرکسیون هایی است که نویسنده برای اجرای نمایش داده. یک جمله هست که فوق العاده است. نوشته Enter the Crowd ــــــ عوام الناس وارد می شوند. آن وقت حرفشان اینست که «ما می خواهیم راضی باشیم.» مسئله فقط اینست که عوام الناس وارد می شوند و فریاد می زنند که ما می خواهیم راضی باشیم. برایشان اصلاً مسئله پهلوزدن به فکر دیگری، یا آشنا شدن به دید دیگری مطرح نیست. عوام الناس می خواهند کتاب بخوانند، عوام الناس می خواهند بروند تئاتر. عوام الناس را به معنی و صورت ضد دموکراتیکش نمی گویم. فراموش نکنید که هدف دموکراسی یعنی به صلاح مردم نه به میل مردم. میل مردم و ذوق مردم تابع حدهای پایین و پیش پاافتاده است. حتی وقتی عالی ترین و دوردست ترین درجه های امروزی علم و فرهنگ و شعور جنان عمومیت پیدا کند که در اختیار همه بشود، آن وقت هدف ها و حدهای علم و شعور و فرهنگ والاتر و بالاتری در افق پیدا می شوند که آن از دسترس عموم دور است و آن است که باید هدف و حد تازه مردم بشود. صلاح مردم در رسیدن به حد بالاتر است هرچند که میل مردم در حد موجود گیر می کند. یک وقت می رسد که این حدها و هدف های ولای امروزی می شود حدها و چیزهای معمول و پیش پا افتاده. به هرحال حماقت و عوام فریبی است میل و فهم امروز مردم را میزان و معیار دموکراسی گرفتن. خواست «توده های وسیع» و «قشرهای» فشرده را هرگز خود توده های وسیع و قشرهای فشرده کشف نمی کنند. وقتی در خط صلاح و خیر مردم فکری پیدا بشود تازه باید کوشید تا این فکر خیر را به مردم قبولاند. حالا در مورد نوشتن و سینما و نقاشی و این کارهایی که در حاشیه زندگی مردم است طبیعی است که در حدشناسایی های دقیق مردم نباشد. عوام الناس اصلی اینجا اصلاً سرشان توی این حرف ها نیست و بیشتر هم آدم های ساده ای هستند با حسن ها و عیب های معمولی ساده شان. تازه اگر نوشتن برای سرگرم کردن این ها و نه خواب از سر پراندن این ها باشد که کار باطلی است. اینجا در واقع خواص الناس دربرابر خواص ممتازه منتظر ایستاده اند تا نوبت به امتیاز گرفتن خودشان برسد، و در این میان همان طور که سقز می جود یا با تسبیح ور می رود یا انگشت در سوراخ بینی می کند با قیافه محترمانه معترضی نق نق هم می کند و چون یک مجله هفتگی می خواند(گاهی، و گاهی فرنگی) و سینما می رود( گاهی، و گاهی در یک کلوب فیلم) و موسیقی کلاسیک می شنود («شهرزاد» ریمسکی کورساکف یا اخیراً «اداجو» از البینونی) روشن فکر شده اند. این خواص الناس است که مقصودم است و همین است که وحشتناک ترین عنصر جامعه امروزی ماست.

همین ها در حد ادبیات اجتماعات و سیاسیات چرندیات می نویسند و حالا می بینید. ادبیاتش را بگیرید. روزنامه ها را نگاه کنید، مقاله های مجلات را بخوانید. واقعاً وحشتناک است. یک آدمی هست که فرض کنید پانزده سال هست که همان مزخرف را تکرار می کند. این مزخرف در روزی که گفته شد، خیلی مزخرف بود، حالا گذشت پانزده سال هم سربارش شده، کهنه تر و مزخرف ترش کرده. این آدم در ظرف پانزده سال فرصت این را پیدا نکرده، یا به خودش این فرصت را نداده که یک نگاهی کند ببیند این همه از این ور و آن ور بمباران می شود به وسیله مطالب تازه ــــــ این ها را درک نمی کند، این ها را به دست نمی آورد، این ها را نمی سنجد، همان حرف را باز هم دارد تکرار می کند. آن وقت مقاله می نویسد، مثلاً راجع به نیما حرف می زنند، راجع به تئاتر، راجع به نقاشی. هیچ خبری اصلاً ندارند، فقط اسم می پرانند ــــ آن هم اسم هایی را که کش رفته اند نه آن که شناخته اند. یک عده هم که سرشان را تازه از تخم درمی آورند نگاه می کنند می بینند که این ها هستند ـــــ آن ها هم مثل این ها می شوند یا در محدوده ای که افقش را این ها ساخته اند گیر می کنند. و دایره جهنمی هی تکرار می شود. خوب، این وسط یک کسی که قریحه و ذوقی داشته باشد پرده را یک کمی پاره می کند، دیوار را یک کمی سوراخ می کند و می آید بیرون. من از وجود این سد و دیوار زیاد نق نمی زنم چون گاهی فکر می کنم تا آنجا که مربوط به آدم های نامزد سازندگی می شود این خودش غنیمت است چون این خودش یک دستگاه تصفیه، یک جور هفت خوان، یک معیار بلوغ است که از آن بگذرند اگر به اندازه کافی جوهر دارند. ای کاش این سد نبود اما حالا که هست این فایده فرعی را هم دارد. آن هایی که آن پشت گیر می کنند می شوند قصه نویس و شاعر و نمایش نامه نویس و فیلم ساز و منتقد مصرفی. جهت این مصرف مهم نیست، چپ یا راست ندارد. این مهم نیست که در این کارها موضوع چه باشد.

نحوه برداشت و پرداخت است که هویت را معین می کند. در حد این جور مصرف فرقی میان چپ و راستی بازار این ها نیست. فرقی میان چپ و راستی خود این ها هم نیست. فرقی میان آن ها که برای دخترهای محروم تازه بالغ یا ترشیده می نویسند و آن ها که برای عقیم ها و زپرتی ها سیاسی می نویسند وجود ندارد. هردوی آنها برای تطبیق دادن کالای عرضه شونده با «باب» بازار است تا مصرف و قبول قطعی باشد. اگر دقت کنید می بینید میان لحن آگهی های تجارتی و اعلان های موسمی که در روزنامه ها کلیشه می کنند و رجزخوانی های این ها خویشاوندی کامل است. این رجزخوان ها هم راحت بر روی مرزها و خط های فاصل نوسان می کنند. اما حرف در اینست که آره، ادبیات و هنر باید مصرف شود، نه آن که مصرفی باشد. مسئله روی این «باید» است. نقش مصرف شونده کار در هنر و ادبیات ایجاد راه و رسم تازه است، باز کردن در است، خلاصه کردن شعور و وجدان است نه در شکل گرفتن به صورتی که با مذاق و روال و خواسته مرسوم تطبیق کند تا بتواند مصرف شود. یا بدتر، مصرف کننده را به فریب بکشاند، به عصبیت عقیم بکشاند، به تخدیر بکشاند. کار باید مهاجم باشد برای روشن کردن، برای عوض کردن. این ها که فکر در نوشته هاشان، از مقاله بگیر تا قصه و شعر و غیره، در حد فکر ساده لوح ترین روستایی هاست دقت کرده اید که به زبانی می نویسند که اصلاً برای همه روستایی ها و شهرنشین های تا حد بالا قابل فهم نیست؟ پس دروغ می گویند ــــ اگر اشتباه نمی کنند ــــــ که ادعا می کنند کارشان برای عوام است و عوام فهم است. کاری که می کنند تنگ کردن، عقیم کردن، حقیر کردن حد فکر کسانی است که این زبان آن ها را می توانند بخوانند، یعنی دانشجو، یعنی کارمند اداره، یعنی شهرنشین کمابیش مرفه و کمابیش درس خوانده. این ها اهرم اندیشه نیستند، تخماق تحمیق اند. پاسدار و پیشتاز لنگنده فرهنگ فرعی فلاکت اند. کار باید مهاجم باشد برای روشن کردن، برای عوض کردن، برای ساختن.

گفته‌ها. گلستان، ابراهیم. چاپ اول. تهران:بازتاب نگار 1385. ص 263-266

از همین کتاب: وحدت به ضرب زور وحدت نیست....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر